در یک شب زیبا و پرستاره، ستاره ای کوچولو به نام لومی در آسمان درخشان بود. لومی همیشه به زمین نگاه می کرد و آرزو می کرد که بتواند روزی بر روی زمین زندگی کند و با بچه ها بازی کند. او از ایستگاه فضایی می دید که بچه ها در پارک ها می خندند و بازی می کنند. او خیلی حسادت می کرد و نمی توانست حسرتش را پنهان کند.
یک شب، لومی تصمیم گرفت دست به کار شود. او با تمامی ستاره های دیگر صحبت کرد و از آنها خواست تا به او کمک کنند. ستاره های بزرگ تر به او گفتند: "لومی، برای اینکه به زمین بروی، باید انرژی زیادی داشته باشی. باید قوی تر شوی!"
لومی، با اینکه کوچک بود، اما مصمم بود. او شروع به جمع آوری انرژی از نور و گرما کرد. هر روز بیشتر و بیشتر انرژی جمع می کرد. تا اینکه یک شب، ناگهان یک شعاع نور قوی از او بیرون آمد و لومی رها شد. او با سرعت به سمت زمین پایین آمد.
وقتی که لومی به زمین رسید، دنیا را پر از زیبایی یافت. او با بچه ها شناخت عمیق تری پیدا کرد. آنها با یکدیگر دوستی کردند و لومی به بچه ها یاد داد که چگونه به ستاره ها نگاه کنند و رویاهای خود را دنبال کنند. روزها گذشت و لومی با دوستانش روزها را می گذرانید و شب ها به آسمان نگاه می کرد و برای ستاره های دیگر داستان هایی از زمین تعریف می کرد.
اما کم کم لومی متوجه شد که باید به آسمان برگردد. او حس کرد که دیگر نمی تواند در زمین بماند و باید دوستان جدیدش را ترک کند. بچه ها ناراحت شدند و از لومی خواستند که نرود. لومی گفت: "من همیشه در آسمان شما را تماشا می کنم و می دانم که شما می توانید رویای خود را دنبال کنید."
بچه ها یک شب زیبا با هم جمع شدند و زیر ستاره ها نشسته بودند. آنها به لومی قول دادند که همیشه به ستاره ها نگاه کنند و به یاد او رویای خود را دنبال کنند. لومی در آسمان با خوشحالی درخشان تر از همیشه شد و سرانجام در دل بچه ها باقی ماند.