روزی روزگاری، در یک جنگل سرسبز و زیبا، میمونی به نام می زندگی می کرد. می یک میمون کنجکاو و پر انرژی بود. او همیشه در جستجوی کشف چیزهای جدید بود. می از صبح تا شب با دوستانش بازی می کرد و در درختان بالا و پایین می پرید. اما یک روز، می تصمیم گرفت که به یک ماجراجویی بزرگ برود.
می به دوستانش گفت: "دوستان! من می خواهم به بالاترین قله این جنگل بروم و عالم را از آنجا ببینم!" دوستانش، از جمله لِما، سنجاب شاد و مَک، قورباغه خندان، او را به خاطر این فکر شگفت انگیز تشویق کردند.
می با دل پر از هیجان، از جنگل خارج شد و به سمت قله کوه حرکت کرد. در طول مسیر، می با حیوانات مختلفی ملاقات کرد. او با یک جوجه تیغی به نام تیغی صحبت کرد که از او خواست تا به او کمک کند تا از یک سنجاب بدجنس فرار کند. می با شجاعت به تیغی کمک کرد و سنجاب بدجنس را فراری داد. تیغی حسنش را با بخشی از بادام زمینی که در کیسه اش داشت، به می تقدیم کرد.
ادامه مسیر را با انرژی بیشتری طی کردند و میو به اولین آبشار زیبا رسید. صدای آبشار به صورت موسیقی دلنشینی به گوش می رسید. می و دوستانش تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند و در بالای آبشار بازی کنند.
پس از مدتی بازی، می گفت: "ما باید به ادامه مسیر برویم! قله نزدیک است!" و با دوستانش به سمت قله حرکت کردند.
پس از ساعت ها پیاده روی، سرانجام به قله رسیدند. مناظر دیدنی و زیبایی در برابر چشمانشان قرار گرفت. می نتوانست چشم از زیبایی جنگل بگیرد. او از دوستانش خواست تا دست در دست هم بگذارند و نگاه کنند.
در آن لحظه، می فهمید که ماجراجویی واقعی نه فقط در رسیدن به قله بود، بلکه در دوستی، کمک به یکدیگر و تجربه های شیرین است. پس از مدتی در قله ماندن و لذت بردن از طبیعت، می و دوستانش تصمیم گرفتند به خانه برگردند.
در راه برگشت، می گفت: "این راخواهم گفت که ماجراجویی هرچند که می تواند خسته کننده باشد، اما اگر با دوستان خوب باشد، هرگز فراموش نشدنی خواهد بود!" و این طور بود که می و دوستانش با کوله باری پر از خاطرات و دوستی به خانه برگشتند.