در یک روز گرم تابستانی، چند دوست به نام های مریم، علی و امیر تصمیم گرفتند به جنگل نزدیک خانه شان بروند. آنها هر کدام یک کوله پشتی پر از خوراکی و وسایل بازی برداشتند و به سمت کلبه ای که سال ها پیش در جنگل ساخته شده بود، راهی شدند.
وقتی به کلبه رسیدند، متوجه شدند که کمی غبارآلود و خالی است. آنجا شبیه به دنیایی خیالی بود. دیوارها با نقاشی های رنگی از حیوانات و درختان تزئین شده بودند. مریم پیشنهاد داد که قبل از هر چیز، یک دور در کلبه بزنند.
در داخل کلبه، آنها یک کتاب قدیمی پیدا کردند. کتاب درباره جادوی جنگل و موجودات عجیب و غریب آن بود. وقتی آنها شروع به مطالعه کردند، ناگهان صدای خنده ای از بیرون شنیدند. بچه ها با هم به بیرون دویدند و یک پروانه بزرگ و زیبا را دیدند. پروانه آنها را دعوت به دنبال کردن خود کرد.
پروانه آنها را به اعماق جنگل برد، جایی که درختان بسیار بزرگتر و عجیبتری بودند. آنها در آنجا با موجوداتی از قبیل گوزن های طلایی، جغدهای سخنگو و حتی یک درخت جادوئی آشنا شدند که می توانست به آنها پاسخ سوالاتشان را بدهد.
علی از درخت پرسید: «چطور می توانیم به خانه برگردیم؟» درخت جواب داد: «فقط باید با قلب های شاد و بی غمی برگردید.»
پس از کمی بازی و شادی با موجودات جنگل، بچه ها فهمیدند که باید نزد درخت برگردند و با خوشحالی خود را به او نشان دهند. آنها با خنده و شادی به سمت کلبه برگشتند و در حالی که به یکدیگر داستان های خنده دار می گفتند، پس از مدتی به خانه رسیدند.
از آن روز به بعد، مریم، علی و امیر هر بار که به جنگل می رفتند، به یاد آن ماجراجویی های شگفت انگیزشان می افتادند و همیشه با خوشی و عشق به دنیای جادوئی جنگل وارد می شدند.