روزی روزگاری در یک جنگل سبز و سرسبز دو دوست به نام های مینو و خوشه زندگی می کردند. مینو یک خرگوش سریع و باهوش بود و خوشه یک سنجاب شیطون و بااستعداد. آنها هر روز با هم بازی می کردند و از زیبایی های جنگل لذت می بردند.
یک روز، مینو با خوشه تصمیم گرفتند به بالای کوه بروند و دیدنی ها را از آنجا تماشا کنند. آنها به سمت کوه حرکت کردند و در راه با حیوانات دیگری مثل زرافه ها و پرندگان صحبت کردند. مینو همیشه در حال دویدن بود و خوشه هم همیشه با خنده و شوخی او را دنبال می کرد.
وقتی به بالای کوه رسیدند، منظره ای شگفت انگیز دیدند. جنگل زیر پای آنها مانند یک قالی سبز گسترده بود. آنها تصمیم گرفتند برای خود غذایی درست کنند، بنابراین مینو مقداری هویج و خوشه مقداری آجیل جمع کردند. وقتی مشغول خوردن غذا بودند، ناگهان متوجه شدند که یک پرنده کوچک درخت کنارشان با صدای بلند در حال گریه است.
مینو و خوشه نزد پرنده رفتند و از او پرسیدند که چرا گریه می کند. پرنده گفت که لانه اش را باد برده و او نمی تواند به خانه اش برگردد. مینو و خوشه تصمیم گرفتند به پرنده کمک کنند. آنها با همدیگر به جستجوی لانه پرداخته و بعد از مدتی تلاش، لانه را در شاخ و برگ درختی پیدا کردند.
پرنده بسیار خوشحال شد و از مینو و خوشه تشکر کرد و گفت که دوستی واقعی یعنی کمک به یکدیگر در زمان سختی. مینو و خوشه با این تجربه متوجه شدند که دوستی نه تنها درباره بازی و لذت بردن، بلکه درباره حمایت از یکدیگر در زمان نیاز نیز است.
پس از آن روز، مینو و خوشه همیشه به یاد داشتند که چه خوب است به دوستانشان کمک کنند و دوستی را ارزشمندتر از هر چیزی بدانند.
این داستان به ما یاد می دهد که دوستی حقیقی یعنی حمایت از یکدیگر و خوشحالی در کنار هم باشید، چه در زمان های سخت و چه در زمان های شاد.