روزی روزگاری در دهکده ای زیبا، پسری به نام آرش زندگی می کرد. آرش پسری باهوش و کنجکاو بود که همیشه به دنبال ماجراهای جدید بود. هر روز پس از مدرسه، با دوستی به نام سارا به جنگل نزدیک دهکده می رفتند. سارا دختری شجاع و ماجراجو بود و آرش همیشه از او الهام می گرفت.
یک روز، در حالی که در جنگل بازی می کردند، ناگهان صدای عجیبی شنیدند. آرش و سارا به سمت صدا رفتند و با درختی بزرگ و قدیمی روبرو شدند. درخت به نظر می رسید که از چوب طلا ساخته شده باشد و به خاطر زخم های قدیمی اش، با زیبایی خاصی می درخشید.
آرش نزدیک درخت شد و با یکدیگر صحبت کردند. درخت به آن ها گفت که او یک درخت جادویی است و فقط به آدم های خوب و وفادار پاسخ می دهد. او به آرش و سارا گفت که اگر بتوانند سه معما را حل کنند، به آن ها جادوئی خواهد داد که می تواند زندگی شان را تغییر دهد.
آرش و سارا عاشق چالش ها بودند و با اشتیاق قبول کردند. معماهای درخت خیلی سخت بودند. اولین معما درباره دوستی و وفاداری بود. آن ها باید داستانی از دوستی واقعی می ساختند. آرش و سارا با هم داستان دوستی یک شیر و موش را تعریف کردند که چگونه با کمک یکدیگر از خطرات فرار کردند.
درخت این جواب را پسندید و معما دوم را ارائه داد. در این معما، آن ها باید به طبیعت کمک می کردند. آرش و سارا تصمیم گرفتند تا چند درخت خشکیده را آبیاری کنند. آن ها روزها به جنگل رفتند و با آب دادن به درختان، شاهد بهبود آن ها بودند.
سرانجام معما سوم را درک کردند: آرش و سارا باید با یکدیگر همکاری کرده و خوشبختی را در دل خود پیدا کنند. آن ها چند روز به دل جنگل رفته و از زیبایی های آن لذت بردند و با آوازخوانی، درختان و حیوانات جنگل را شاد کردند.
پس از حل تمام معماها، درخت به آن ها جادو داد و گفت که این جادو درون خودشان است. آن ها با عشق و دوستی می توانند دنیای بهتری بسازند. آرش و سارا از آن روز به بعد تصمیم گرفتند تا با هم بهترین دوستی را برقرار کنند و همیشه به دنبال ماجراجویی های جدید باشند.
از آن روز به بعد، تمام بچه های دهکده با همدیگر دوست شدند و بسیاری از درختان جنگل شاداب تر و درخشان تر شدند. آن ها آموختند که عشق و دوستی، بزرگ ترین جادوی زندگی است.