در یک روز آفتابی و زیبا، پسربچه ای به نام آرش از خواب بیدار شد. آرش عاشق طبیعت و ماجراجویی بود و به شدت دوست داشت به جنگلی برود که همه درباره اش صحبت می کردند - جنگل جادویی. این جنگل در حومهٔ شهر قرار داشت و بسیاری از بچه ها می گفتند که می توانند در آنجا موجودات عجیبی مانند پری ها و اژدهاها را ببینند.
آرش تصمیم می گیرد به همراه بهترین دوستش، نیما، به این جنگل برود. صبح زود با هم از خانه بیرون رفتند و به سمت جنگل حرکت کردند. وقتی به ورودی جنگل رسیدند، احساس هیجان زیادی داشتند. درختان بلند و سبز و آواز پرندگان، فضایی بسیار زیبا را به وجود آورده بود.
آن ها ابتدا به سمت رودخانه کوچکی رفتند که در دل جنگل جریان داشت. هنگام عبور از آن، ناگهان متوجه شدند که در آب چیزی در حال حرکت است. نزدیک تر که شدند، یک قورباغهٔ بزرگ و جادویی را دیدند که رنگ های مختلفی داشت. قورباغه به آن ها گفت: «سلام! من قورباغهٔ جادوگر هستم. اگر می خواهید ماجراجویی کنید، باید از چالش های من عبور کنید!»
آرش و نیما با کمال میل پذیرفتند. قورباغه یک تکه کاغذ به آن ها داد و گفت: «برای هر مرحله یک معما در این کاغذ نوشته شده. اگر جواب درست بدهید، می توانید به مراحل بعدی بروید.»
آن ها با هیجان معماها را خواندند و هر کدام با هوش خود سعی کردند جواب ها را پیدا کنند. بعد از حل کردن چند معما، قورباغه آن ها را به یک درخت بزرگ و عجیب برد. گفت: «اینجا درخت جادوئی است که می تواند آرزوها را برآورده کند. هر کدام یک آرزو کنید!»
آرش آرزو کرد که بتوانند به پرواز درآیند و نیما آرزو کرد که دیوهای لگدزن را شکست دهند. ناگهان درخت شروع به درخشش کرد و آن ها را به آسمان برد. آن ها در آسمان پرواز کردند و احساس آزادی کردند.
پس از چند دقیقه، آن ها دوباره به زمین بازگشتند. قورباغه به آن ها گفت: «شما قهرمانان جنگل جادویی هستید. حالا می توانید به منزل بروید، اما همیشه اینجا را به یاد داشته باشید!»
آرش و نیما از قورباغه تشکر کردند و با خاطراتی زیبا به خانه برگشتند. آن ها فهمیدند که دوستی و ماجراجویی می تواند زندگی را پر از شادی کند. و از آن روز بعد، هر بار که به جنگل می رفتند، احساس می کردند که قورباغه جادوگر همیشه در کنارشان است.