دوران قدیم، در دل یک جنگل جادویی، سنجاب کوچکی به نام نیکو زندگی می کرد. نیکو با موهای قهوه ای و چشمان درخشانش معروف بود. او هر روز از صبح تا شب درختان را کاوش می کرد و دونه های خوشمزه ی بلوط را جمع می کرد. یک روز، وقتی نیکو در حال جمع آوری بلوط ها بود، ناگهان صدای عجیبی شنید. صدا از سوی یک درخت بزرگ و قدیمی می آمد.
نیکو با کنجکاوی به سمت صدا رفت و دید که با یک جغد بزرگ و دانا روبرو شده است. جغد به نیکو گفت: «سلام کوچولوی دوست داشتنی! من اسکندر هستم و از اینکه به اینجا آمدی خوشحالم. اما باید به تو بگویم که جنگل ما در خطر است!»
نیکو متعجب شد و پرسید: «چی اتفاقی افتاده؟»
اسکندر ادامه داد: «یک ابر شرور به نام تیره در حال نزدیک شدن به جنگل است. او همه چیز را ویران می کند و نمی گذارد که درختان و حیوانات اینجا زندگی کنند. اگر نمی خواهیم که جنگل ما نابود شود، باید همکاری کنیم و او را متوقف کنیم!»
نیکو بی درنگ تصمیم گرفت که به جغد کمک کند. او به دوستانش، یعنی یک خرگوش سریع و یک لک لک سخنگو که به نام زیب شناخته می شد، خبر داد. این سه دوست با هم متحد شدند و شروع به برنامه ریزی کردند.
آنها تصمیم گرفتند که هزاران بلوط و گل را جمع آوری کنند تا به عنوان یک سپر طبیعی در برابر تیره استفاده کنند. روزها و شب ها تلاش کردند و سرانجام موفق شدند مقدار زیادی بلوط و گل جمع آوری کنند. در همین حین، آنها به سایر حیوانات جنگل نیز اطلاع دادند تا به آنها بپیوندند.
در روز بزرگ، وقتی که تیره به جنگل رسید، نیکو و دوستانش با ایستادن در خط مقدم مقاومت کردند. اما تیره خشمگین و قدرتمند بود و به آنها نزدیک می شد. اما قبل از اینکه تیره به آنها برسد، نیکو و دوستانش بلوط ها و گل ها را در آسمان پرتاب کردند و یک طوفان زیبا و رنگین ایجاد کردند.
تیره که با این کار غافل گیر شده بود، به عقب برگشت و از جنگل فرار کرد. نیکو و دوستانش با خوشحالی فریاد می زدند و دیگر حیوانات نیز آنها را تشویق می کردند. آنها جنگل را نجات داده بودند! از آن روز به بعد، نیکو و دوستانش به عنوان قهرمانان جنگل شناخته شدند و یاد گرفتند که با همکاری و دوستی می توانند به هر مشکل بزرگ غلبه کنند.