در یک سرزمین یخ زده و سرد، پینگوینی کوچک به نام پاپی زندگی می کرد. پاپی همانند دیگر پینگوین ها، روزهایش را در برف های سفیدی که دریا را احاطه کرده بود، می گذرانید. اما پاپی همیشه به دنیای بیرون از سرزمین خود فکر می کرد. او به طور مداوم به آسمان زیبا و ستاره های درخشان فکر می کرد و آرزو داشت یک روز این دنیای بزرگ را کشف کند.
یک روز، پاپی تصمیم می گیرد که با دوستانش، ممو و زری، به ماجراجویی برود. آنها با تشکیل یک گروه، نقشه کشیدند تا به بالای تپه ی بزرگ یخی بروند و از آنجا به دنیای بیرون نگاه کنند. روز بعد، آنها به سمت تپه ی بزرگ حرکت کردند.
باز هم برف می بارید و مسیر به سختی قابل گذر بود. بعد از چند ساعت تلاش، بالاخره به قله ی تپه رسیدند. از آنجا، پاپی توانست دنیای جدیدی را ببیند. جنگل های سبز، کوه های بلند و دریاهای آبی او را شگفت زده کرد. پاپی با شوق فریاد زد: «نگاه کنید! اینجا چقدر زیباست!»
اما ناگهان دخترک جغدی به نام اولا که روی یک درخت نشسته بود، به آنها نزدیک شد. اولا گفت: «این دنیا خیلی بزرگ است و می تواند خطرناک باشد. شما حتماً باید احتیاط کنید!»
پاپی و دوستانش کمی نگران شدند ولی تصمیم گرفتند با احتیاط به ماجراجویی ادامه دهند. آنها از جنگل عبور کردند و با موجودات جدیدی آشنا شدند. آنها یک سنجاب بازیگوش، یک خرگوش ملوس و حتی یک خرس تنبل را دیدند که به آنها گفت: «حواستان باشد! هرگز از مسیرتان دور نشوید.»
در نهایت، پاپی و دوستانش فهمیدند که دنیای بزرگ تنها در زیبایی اش نیست، بلکه در رفتار معقول و احتیاطی هم در آن بسیار مهم است. آنها با تجارب جدید و دوستی های تازه به خانه برگشتند و داستان های شگفت انگیز ماجراجویی شان را با بقیه پینگوین ها به اشتراک گذاشتند. پاپی حالا می دانست که ماجراجویی ها تنها با احتیاط و یادگیری می توانند شیرین باشند. از آن روز به بعد، او نه تنها یک پینگوین کوچک، بلکه یک ماجراجو و کاشف نیز شد.