کوشا، پسری که در یک روستای زیبا زندگی می کرد، همیشه با کنجکاوی به جنگل های اطراف خانه اش نگاه می کرد. او دوست داشت با طبیعت آشنا شود و رازهای آن را کشف کند. هر روز صبح، وقتی آفتاب به آرامی طلوع می کرد، کوشا از خواب بیدار می شد و به سمت جنگل می رفت.
یک روز وقتی که کوشا در دل جنگل به دنبال سنگ های جالب و گیاهان عجیب می گشت، ناگهان صدای پرندگان را شنید. او به سمت صدای زیبا حرکت کرد و با دیدن پرنده های رنگی متحیر شد. پرنده ها با بال های رنگارنگ و آوازهای دلنشین خود، جنگل را به مکانی جادویی تبدیل کرده بودند.
کوشا تصمیم گرفت که نزدیک تر برود تا آن ها را بهتر ببیند. او نشست و به آواز پرنده ها گوش کرد. پرنده ها از او نترسیدند و به وی نزدیک شدند. یکی از پرنده ها، یک طوطی سبز با چشمان زرد، جلو آمد و گفت: "سلام! من نیکو هستم. تو کی هستی؟"
کوشا با خوشحالی پاسخ داد: "من کوشا هستم و عاشق ماجراجویی هستم. آیا می توانم با شما دوست شوم؟" نیکو با چشمان درخشانش خندید و گفت: "البته! ما همیشه دوست های جدید را خوش آمد می گوییم."
از آن روز به بعد، کوشا و پرنده های رنگی هر روز با هم بازی می کردند. نیکو به کوشا آموخت که چگونه یک پرنده آواز بخواند و کوشا به آن ها داستان های هیجان انگیز از دنیای انسان ها گفت. آن ها با هم پرواز می کردند و درختان و گل های زیبا را کشف می کردند.
یک روز، کوشا با نگرانی به نیکو گفت: "من نگران هستم که ممکن است یک روز نتوانی در کنار من باشی." نیکو با آرامش پاسخ داد: "دوستی ما همیشه در دل هایمان باقی می ماند، حتی اگر از هم دور شویم."
چند روز بعد، درختی در جنگل شکست و یک جمعه غم انگیز، نیکو آسیب دید و نتوانست پرواز کند. کوشا خیلی ناراحت شد اما تصمیم گرفت تا نیکو را کمک کند. او به جستجوی راه حل ها پرداخت.
کوشا یاد گرفت چطور از گیاهان دارویی استفاده کند و به نیکو کمک کرد تا بهبود یابد. با محبت و صبر، نیکو دوباره توانست پرواز کند. این ماجرا به آن ها یاد داد که دوستی واقعی، نه تنها در روزهای خوب، بلکه در سختی ها نیز آزمایش می شود.
کوشا و نیکو از آن روز به بعد، به دیگر پرنده ها هم کمک کردند و دوستان جدیدی پیدا کردند. آن ها با هم دنیای جدیدی را کشف کردند و داستان های زیبایی را خلق کردند. و اینگونه، کوشا با پرنده های رنگی نه تنها دوست شد، بلکه یک قهرمان دلیری هم شد که به یاری دوستانش می شتافت.