در روزی آفتابی و زیبا، پرنسس کوچکی به نام لیلا در قلعه اش نشسته بود. او همیشه آرزو داشت کوه ها و جنگل های دور را ببیند و با ماجراهای جدید آشنا شود. یکی از روزها، تصمیم گرفت از قلعه بیرون برود و به جنگل نزدیک برود. مادرش به او گفته بود که در آنجا گنجی پنهان شده است.
لیلا با شجاعت از قلعه خارج شد. او از میان درختان بلند و سبز جنگل گذشت و به جایی رسید که پر از گل های رنگارنگ و آواز پرندگان بود. ناگهان صدایی به گوشش رسید. یک جغد بزرگ و حکیم بر روی شاخه ای نشسته بود و به او گفت: "سلام، پرنسس کوچک! آیا به دنبال گنج هستی؟"
لیلا با هیجان جواب داد: "بله! می دانی گنج کجاست؟"
جغد جواب داد: "برای پیدا کردن گنج، باید سه معما را حل کنی. اولی این است: چه چیزی سبز است و می تواند در زمین رشد کند؟"
لیلا کمی فکر کرد و گفت: "چیزهای سبز مانند درخت و گیاه!"
جغد سرش را تکان داد و گفت: "آفرین! دوالمعما این است: چه چیزی می تواند پرواز کند، اما پر نیست؟"
لیلا خندید و گفت: "بله! باد!"
جغد با خوشحالی گفت: "بسیار خوب! حالا آخرین معما: چه چیزی هرگز نمی خوابد؟"
لیلا لحظه ای فکر کرد و گفت: "آب! آب همیشه در حال حرکت است و هرگز نمی خوابد!"
جغد با صدای بلند گفت: "احسنت! تو معماها را به درستی حل کردی. حالا به تو نشان می دهم گنج را."
جغد پرواز کرد و لیلا به دنبالش رفت. آنها به یک غار بزرگ و تاریک رسیدند. جغد گفت: "گنج درون این غار است، اما باید بااحتیاط از خودت محافظت کنی."
لیلا با شجاعت به داخل غار رفت. در درون غار، او با سکه های طلا و جواهرات زیبا مواجه شد. اما در کنار آن، یک سطل بزرگ از کتاب های جادوئی نیز وجود داشت. لیلا به سطل نزدیک شد و یکی از کتاب ها را برداشت.
کتاب شروع به نورانی شدن کرد و ناگهان لیلا را به دنیای دیگری برد. در آن دنیا، او با جادوگران، پری ها و موجودات عجیب و غریب روبرو شد و ماجراهای زیادی را تجربه کرد.
پس از ساعت ها ماجراجویی، لیلا با قلبی پر از شادی و تجربیات بی نظیر به دنیای خود برگشت. او تا آخر عمرش از داستان ها و ماجراجویی هایی که در آن جهان جادوئی تجربه کرده بود، یاد می کرد. این ماجراجویی نه تنها گنج واقعی را به او داد، بلکه او را با دوستی و شجاعت آشنا کرد.
لیلا یاد گرفت که گنج واقعی در دوستی و تجربه های زندگی است و او هرگز فراموش نکرد که چگونه از دل جنگل به دنیای جدیدی پا گذاشت.