در دل یک اقیانوس آبی و در یک دنیای زیر آب زیبا، پری دریایی به نام لیلیا زندگی می کرد. لیلیا همیشه آرزو داشت دنیای انسان ها را ببیند. او هر روز در آب های شفاف شنا می کرد و به کشتی ها و قایق های کوچک که در سطح آب می گذشتند، نگاه می کرد. او می خواست بداند انسان ها چگونه زندگی می کنند.
یک روز، وقتی که لیلیا در حال جمع آوری صدف ها بود، یک زن و شوهر انسانی را دید که در ساحل نشسته بودند و به دریا نگاه می کردند. لیلیا به قلبش احساس گرمی کرد و تصمیم گرفت به ساحل بیاید. به همین دلیل، با جادو، پاهایش را به دو پای انسانی تبدیل کرد. او با احتیاط به سمت ساحل شنا کرد و به آرامی از آب بیرون آمد.
لیلیا قبل از اینکه به ساحل برسد، خود را در میان چند سنگ پنهان کرد و کمی به اطراف نگریست. او مجذوب زیبایی آنجا شد. بچه هایی که در حال بازی بودند، مردمی که در حال قدم زدن بودند، و حتی پرندگان زیبا که در آسمان پرواز می کردند، همه چیز برایش جدید و جالب بود.
لیلیا به آرامی به سوی زن و شوهر رفت و شروع به تماشای آن ها کرد. آن ها بخندیدند و از یکدیگر صحبت کردند. suddenly، زن به سمت دریا اشاره کرد و گفت: «من همیشه آرزو داشتم که یک پری دریایی را ببینم!» لیلیا در دلش خوشحال شد ولی نمی دانست که آیا باید به آن ها نزدیک شود یا نه.
سپس او تصمیم گرفت به آن ها نزدیک تر شود. اما هنگامی که نزدیک شد، آن ها او را مشاهده کردند و بسیار ترسیدند. لیلیا متوجه شد که شاید بهتر است به دنیای خود بازگردد.
اما چیزی در قلبش نشان می داد که باید با آن ها صحبت کند. بنابراین، او با جادو صدا زد: «سلام! من لیلیا هستم، یک پری دریایی!» زن و شوهر ابتدا تعجب کردند، اما بعد از آن، ترسشان کم شد و کنجکاو شدند.
آن ها از لیلیا پرسیدند که چرا به ساحل آمده است. لیلیا توضیح داد که همیشه می خواسته دنیای انسان ها را ببیند و حالا که این جا است، می خواهد از آن ها یاد بگیرد. آن ها هم در جواب گفتند: «ما هم همیشه دوست داریم بدانیم زندگی در دنیای زیر آب چگونه است!»
سپس، لیلیا از آن ها خواست که برایش از زندگی انسانی بگویند. آن ها به لیلیا درباره بازی در ساحل، دوچرخه سواری و جشن های بزرگ توضیح دادند.
بعد از مدت ها صحبت، آن ها متوجه شدند که چقدر هر دو دنیا زیبا هستند و چقدر می توانند از یکدیگر یاد بگیرند. لیلیا با قلبی پر از خوشحالی و دوستی به آب برگشت و با خود گفت: «من دنیای انسان ها را دیده ام و هر دو دنیا برای همدیگر ارزش دارند.» و از آن روز به بعد، او همیشه با قلبی شاد و پر از عشق به انسان ها و دنیای آن ها فکر می کرد و تصمیم گرفت تا روزی دیگر آن ها را ملاقات کند.