در یک روز آفتابی و زیبا، پسرکی به نام آرش در حیاط خانه اش نشسته بود و کتابی درباره ی جنگل های جادویی می خواند. او همیشه آرزو داشت که روزی به یک جنگل جادویی برود و با موجودات عجیب و غریب ملاقات کند. یک روز، تصمیم گرفت که آرزویش را به واقعیت تبدیل کند. او به مادرش گفت: "مادر، می خواهم به جنگل بروم!" مادرش با نگرانی به او نگاه کرد و جواب داد: "فرزندم، جنگل جادویی بسیار بزرگ و خطرناک است. فقط در صورتی می توانی بروی که هوشیار باشی و به حرف هایم گوش کنی." آرش با خوشحالی سرش را تکان داد و با کوله باری پر از خوراکی راهی جنگل شد.
وقتی به جنگل رسید، درختان بلند و غول پیکر دور تا دورش را فرا گرفته بودند. صدای پرندگان و باد ملایمی که در شاخه ها می وزید، احساس شگفتی عجیبی به او داد. او کمی جلوتر رفت و ناگهان با یک موجود کوچک و بامزه به نام «بلا» برخورد کرد. بلا یک موجود قارچی شکل با چشمانی درخشان بود. او گفت: "سلام! تو کی هستی و به اینجا چه می کنی؟" آرش با هیجان جواب داد: "سلام! من آرش هستم و دارم از جنگل جادویی بازدید می کنم!" بلا خندید و گفت: "به من بپیوند! من می توانم تو را به مکان های شگفت انگیزی در جنگل ببرم!"
آرش با بلا همراه شد و به سمت یک دریاچه ی زلال حرکت کردند. دریاچه پر از ماهی های رنگارنگ بود و آرش از دیدن آن ها بسیار خوشحال شد. بلا به او گفت: "می خواهی ماهی ها را تغذیه کنی؟" آرش به وجد آمد و شروع به پرتاب کردن خوراکی ها به درون دریاچه کرد. ماهی ها به سمت خوراکی ها شنا کردند و آرش از دیدن آن ها خوشحال بود.
پس از مدتی، بلا آرش را به یک غار اسرارآمیز برد. درون غار، جواهرهای درخشان و نورانی وجود داشت که برق می زدند. آرش با دقت قدم گذاشت و با هر قدمی که برمی داشت، جواهرها به صدا درآمدند. بلا گفت: "این جواهرها جادوئی هستند و فقط در این غار قرار دارند. هیچ کس نمی تواند آن ها را به بیرون ببرد!" آرش با تعجب به جواهرها نگاه کرد و حس کرد که در یک دنیای جادویی زندگی می کند.
پس از گذر از غار، آرش و بلا به دشت وسیعی رسیدند که پر از گل های رنگارنگ بود. آرش تصمیم گرفت تا کمی در دشت بچرخد و بازی کند. او با گل ها بازی کرد و با هوای خوش و دلفریب احساس شادابی می کرد.
اما کم کم غروب شد و آرش احساس کرد که وقت برگشت است. او از بلا جدا شد و گفت: "دوست عزیز، خیلی از دیدن این جنگل جادویی خوشحال شدم. امیدوارم دوباره همدیگر را ببینیم!" بلا گفت: "من همیشه در این جنگل هستم. هر وقت خواستی برگرد، من اینجا هستم!" آرش با دلی شاد و خاطراتی زیبا به خانه برگشت و به مادرش گفت: "مادر، امروز یک روز رویایی داشتم!" و از آن روز به بعد، هروقت به جنگل فکر می کرد، لبخندی بر لب هایش می نشست.