در یک روز زیبا و آفتابی، عمو نوروز با کلاهی زیبا و چمدانی پر از هدایا از خانه اش خارج شد و به سمت باغ رازها رفت. باغ رازها، باغی بود که فقط در فصل بهار خود را نشان می داد و پر از گل های رنگارنگ و درختان میوه دار بود. به محض ورود به باغ، عمو نوروز متوجه صدای شادی و خنده بچه ها شد. او به سمت صداها رفت و دید که گروهی از کودکان در حال بازی و سرگرمی هستند. آنها در حال جمع آوری گل ها و میوه های خوشمزه بودند.
یک دختر کوچک به نام لیلا، به عمو نوروز نزدیک شد و گفت: «عمو! آیا تو می دانی بهترین میوه ای که از این درختان می توان چید چیست؟» عمو نوروز با لبخند جواب داد: «بله عزیزم، انارهایی که بر روی درختان قرمز و خوش رنگ هستند، بهترین هستند! می خواهید با هم برویم و آنها را بچینیم؟» بچه ها با شور و اشتیاق موافقت کردند.
او و بچه ها به سمت درختان انار رفتند و شروع به چیدن انارهای خوشمزه کردند. اما ناگهان صدایی از دور شنیدند. یک جغد بزرگ و زیبایی بر روی یکی از درختان نشسته بود. جغد گفت: «سلام بچه ها. من جغد دانا هستم و می توانم به شما بگویم که در این باغ چه رازهایی نهفته است!» عمو نوروز دستش را بالا برد و گفت: «ما همیشه برای رازها آماده ایم!»
جغد توضیح داد که هر گل در این باغ یک راز دارد و برای کشف رازها، باید به گل ها توجه کنید و با آن ها صحبت کنید. عمو نوروز و بچه ها هرکدام به یک گل نزدیک شدند. آنها با گل ها صحبت کردند و هر گل داستان های جالبی از گذشته شان را بازگو کرد.
بعد از چند ساعت بازی و گفتگو، عمو نوروز و بچه ها تصمیم گرفتند که قدردان باغ رازها شوند و برای آن یک جشن برپا کنند. آنها گل ها و میوه ها را جمع کردند، خوراکی های خوشمزه درست کردند و به دوستانشان دعوت کردند.
جشن بسیار شادی برگزار شد و همه بچه ها با عمو نوروز رقصیدند و آواز خواندند. در نهایت، عمو نوروز از بچه ها خواست که رازهای باغ را فراموش نکنند و همیشه با دقت به طبیعت توجه کنند. او به بچه ها گفت: «یادتان باشد، هر چیزی در طبیعت یک داستان و یک راز دارد!»
و به این ترتیب، عمو نوروز و بچه ها نه تنها یک روز شادی را سپری کردند، بلکه درس های مهمی از طبیعت و دوستی آموختند و آن روز را همیشه در یاد خود ثبت کردند.