در یک روز آفتابی در باغ میوه های رنگارنگ، آقای گلابی زندگی می کرد. او نه تنها گلابی خوشمزه ای بود، بلکه میوه ای باهوش و مهربان نیز بود. آقای گلابی عاشق کمک به دوستانش بود و همیشه به دنبال راه هایی بود تا باغ را زیباتر و شادتر کند.
یک روز، آقای گلابی متوجه شد که گل ها دیگر به زیبایی قبل نیستند. او تصمیم گرفت که تحقیقی را آغاز کند. به سراغ دوستانش، آقای سیب و خانم هلو رفت.
"سلام دوستان! آیا متوجه شدید که گل ها کم کم پژمرده می شوند؟"، آقای گلابی گفت.
"بله، من هم متوجه شدم! شاید به آب بیشتری احتیاج داشته باشند!"، آقای سیب پاسخ داد.
"یا شاید باید کمی از آفتاب استفاده کنیم!"، خانم هلو اضافه کرد.
آقای گلابی پیشنهاد داد: "بیایید با هم به باغ برویم و ببینیم چه چیزی لازم است. ممکن است برای کمک یکدیگر ایده های بهتری داشته باشیم."
آن ها به سمت باغ رفتند و در حالی که در میان درختان قدم می زدند، تصمیم گرفتند که ابتدا خاک را بررسی کنند. پس از کمی جستجو، متوجه شدند که زمین کمی خشک شده است.
"به نظر می رسد که باید به گل ها آب بدهیم!"، آقای گلابی با شوق گفت.
همه با هم، با استفاده از یک سطل بزرگ آب از چشمه نزدیک، آب را روی گل ها ریختند. همچنین، برخی از آن ها برای گل ها آن قدر خوشحال بودند که تصمیم گرفتند کمی بذر گل های جدید بکارند.
با گذشت چند روز، گل ها دوباره شروع به شکوفه زدن کردند و باغ دوباره زیبا شد. آقای گلابی و دوستانش از دیدن نتیجه تلاش هایشان بسیار خوشحال بودند.
"این نشان می دهد که وقتی همدیگر کمک می کنیم، می توانیم کارهای بزرگی انجام دهیم!"، آقای سیب گفت.
"بله! ما میتوانیم لحظات شاد بیشتری را با هم تجربه کنیم!"، خانم هلو افزود.
از آن روز به بعد، آقای گلابی همیشه بر این عقیده بود که دوستی و همکاری می تواند هر مشکلی را حل کند. همه میوه ها با هم زندگی شادی داشتند و باغ همواره بهشتی می شود برای دوستی ها و شادی ها.