روزی روزگاری، در یک روستای کوچک، دختری با نام سارا زندگی می کرد. سارا بسیار کنجکاو و شجاع بود. یک روز تصمیم گرفت به جنگل سحرآمیز نزدیک روستایش برود. وقتی به جنگل رسید، درختان بلند و گل های رنگارنگ را دید که در آفتاب می درخشیدند. صداهای زیبای پرندگان هم فضا را پر کرده بود.
سارا با شگفتی به جلو رفت. ناگهان صدای عجیبی شنید. او به سمت صدا رفت و متوجه شد که یک خرگوش سفید و زیبا به نام «بی بی» در یک چاله افتاده است. سارا به بی بی نزدیک شد و گفت: «نگران نباش، من کمکت می کنم!» او با دقت بی بی را از چاله بیرون کشید. بی بی از سارا تشکر کرد و گفت: «من به دنبال دوستانم هستم، می خواهی به من کمک کنی؟»
سارا که دوست داشت ماجراجویی کند، موافقت کرد. دوستی جدیدشان به جستجوی سایر حیوانات جنگل رفتند. آنها با یک جغد دانا به نام «اُلی» ملاقات کردند که به آنها گفت: «برای پیدا کردن دوستان فراری، باید یک معما را حل کنید.»
سارا و بی بی به گوش دادن به اُلی توجه کردند. اُلی گفت: «درختی بزرگ و کهن در وسط جنگل هست که بر روی شاخه اش گنجینه ای وجود دارد. اما برای رسیدن به گنج، باید بفهمید که چطور بر روی آن درخت بروید!»
سارا با اعتماد به نفس گفت: «ما می توانیم، بی بی! بیایید معما را حل کنیم.» آنها سعی کردند معما را حل کرده و راهی برای رسیدن به درخت بزرگ پیدا کنند. سارا به یاد آورد که در مدرسه درباره ی چگونگی درست کردن پل از چوب یاد گرفته است. او و بی بی با کمک اُلی و دیگر حیوانات، پلی از چوب های جنگل ساختند.
پس از اینکه پل را درست کردند، به سمت درخت بزرگ رفتند. بر روی شاخه های درخت، یک سبد پر از میوه های رنگارنگ و زیبا قرار داشت. هنگامی که سارا به سبد رسید، متوجه شد که دوستان فراری در کنار آنها هستند!
سارا با خوشحالی علاقمندی به دوستی، گنجینه ی زیبای جنگل را با همه ی دوستانش تقسیم کرد. آن روز یاد گرفت که دوستی و همکاری همیشه باعث موفقیت می شود. وقتی خورشید غروب کرد، سارا به خانه برگشت و در دلش از تمام ماجراجویی هایش در جنگل سحرآمیز شاد بود. او حالا دوستان جدیدی داشت که همیشه در قلب او خواهند ماند.