روزی روزگاری، در حاشیه یک جنگل زیبا و سرسبز، بچه خرگوشی به نام بامبو زندگی می کرد. بامبو خرگوشی کنجکاو و شجاع بود. او هر روز از خانه اش می زد و به کاوش در جنگل می پرداخت. او عاشق دیدن چیزهای جدید بود و اکثر اوقات به خرید میوه های خوشمزه از درختان می رفت.
یک روز صبح، وقتی بامبو از خواب بیدار شد، تصمیم گرفت سفر کوتاهی به جنگل سحرآمیز داشته باشد. او شنیده بود که در آن جنگل جادوهایی وجود دارد که می تواند به او کمک کند تا دوستان بیشتری پیدا کند.
بامبو برای سفرش یک سبد کوچک برداشت و به سمت جنگل راه افتاد. در حین قدم زدن، با یک پرنده زیبا به نام لالا آشنا شد. لالا پرنده ای با پرهای رنگارنگ بود که به بامبو گفت: «سلام! تو کی هستی؟ و به کجا می روی؟» بامبو خوشحال شد و گفت: «من بامبو هستم و به جنگل سحرآمیز می روم تا دوستان جدیدی پیدا کنم!»
لالا با خوشحالی گفت: «من هم می توانم به تو بپیوندی. بیایید با هم به جستجوی دوستانمان برویم!» بامبو کمی فکر کرد و سپس ادامه داد: «بله، بیشتر بهتر است!» و اینگونه دوستی جدیدی شکل گرفت.
آنها به عمق جنگل رفتند و بعد از مدتی به سگی به نام رکی برخوردند. رکی یک سگ بازیگوش و شاد بود که از وجود آن ها خوشحال شد. «سلام دوستان! می خواهید با هم بازی کنیم؟» بامبو و لالا بسیار هیجان زده شدند و سه تایی با هم شروع به بازی کردند.
بعد از مدتی بازی، بامبو احساس کرد که باید به سمت خانه برود. اما او نمی خواست لالا و رکی را تنها بگذارد. او ایده ای در ذهنش داشت: «بیایید هر هفته در این جنگل همدیگر را ملاقات کنیم تا با هم بازی کنیم و بگوییم که چه کارهای جدیدی کرده ایم!»
دوستانش با خوشحالی توافق کردند و هر سه بعد از یک روز شگفت انگیز و پر از ماجراجویی به سمت خانه هایشان رفتند. وقتی بامبو به خانه اش رسید، قلبش از شادی پر شده بود. او یاد گرفت که دوستی و همکاری در هر ماجرایی گنجی ارزشمند است و هرگز نمی توان آن را فراموش کرد.