در یک روستای دورافتاده، جادوگری زندگی می کرد به نام آریا. او تنها زندگی می کرد و همیشه از جادوهایش برای انجام کارهای خود استفاده می کرد. آریا قدرت های شگفت انگیزی داشت؛ می توانست دما را تغییر دهد، باران را به ارمغان آورد و حتی درختان را به حرف آورد. اما هیچ کس دوستش نداشت، زیرا او همیشه تنها بود و به جای اینکه با مردم صحبت کند، ترجیح می داد در خانه اش بماند و به کارهای جادویی خود بپردازد.
روزی آریا تصمیم گرفت که از جادوهایش برای تغییر زندگی اش استفاده کند. او مقداری جادو با خود برداشت و به روستا آمد. او در یک کلاه شگفت انگیز دمید و ناگهان جادو شروع به کار کرد. بارانی از رنگ های زیبا به روشنی آسمان پاشید. بچه های روستا، شگفت زده از حیرت آریا به سمت او دویدند.
آریا خیلی خوشحال شد و به بچه ها گفت: «سلام بچه ها! آیا می خواهید با من جادو کنید؟» بچه ها با شگفتی پاسخ دادند: «بله! ما به تو کمک خواهیم کرد!» آنها با هم آغاز کردند به پرتاب کردن رنگ ها در آسمان و شادی در دل هایشان شعله ور شد.
با گذشت زمان، آریا متوجه شد که دوستی چه معنی عمیقی دارد. او برای اولین بار با بچه ها درباره جادو صحبت کرد و آنها نیز در عوض به او درباره دنیا و احساساتشان گفتند. آنها داستان هایی از شجاعت و دوستی را به اشتراک گذاشتند و آریا فهمید که جادو واقعی در قلب ها و دوستی ها نهفته است.
از آن روز به بعد، آریا تصمیم گرفت هر هفته یک روز را به دوستانش اختصاص دهد و با هم جادو کنند. او یاد گرفت که قلبش باید باز باشد تا دوستی ها را بپذیرد. آریا نه تنها یک جادوگر خوب شد، بلکه بهترین دوست بچه های روستا نیز گردید. آنها با هم به سفرهای جورواجور می رفتند و در کنار هم به داستان های جالبی گوش می دادند.
آریا می دانست که زندگی به تنهایی هیچ معنایی ندارد و دوستی بزرگ ترین جادو است. و این گونه، او نه تنها جادوگری فوق العاده شد، بلکه فردی که عشق و دوستی را در دل های دیگران می آفرید، تبدیل گشت.