سال ها پیش، در یک روستای کوچک، سه دوست نزدیک به نام های آریا، نیما و سارا زندگی می کردند. این سه دوست همیشه در کنار هم بودند و از ماجراجویی و کشف چیزهای جدید لذت می بردند. یک روز هنگامی که در پارک بازی می کردند، نیما یک نقشه قدیمی پیدا کرد. روی نقشه نوشته شده بود: "به سوی کوهستان سرخ بروید و گنجی قدیمی را پیدا کنید!"
به محض اینکه نیما نقشه را به آریا و سارا نشان داد، چشم هایشان برق زد و تصمیم گرفتند که به سفر بروند. آن ها صبح زود روز بعد راه افتادند. آریا با خودش یک کوله پشتی غذا و آب برداشت و سارا یک دوربین عکاسی به همراه داشت تا از تمام لحظات سفرشان عکس بگیرد.
وقتی به جنگل رسیدند، آریا گفت: "این جنگل خیلی تاریک و ترسناک به نظر می رسد!" اما نیما با شور و شوق گفت: "ما نمی ترسیم! ما یک گنج داریم که باید پیدا کنیم!"
با این فکر، سه دوست شروع به قدم زدن در میان درختان بزرگ و بلند کردند. در حالی که در حال راه رفتن بودند، صدای پرندگان خوش صدا به گوششان می رسید و نور خورشید از لابه لای درختان به زمین می تابید.
ناگهان، سارا متوجه شد که چیزی در زیر درختی بزرگ درخشان است! وقتی نزدیک تر رفتند، فهمیدند که یک سنگ بزرگ و زیبا است که به شکل قلب بود. سارا گفت: "شاید این نشانه ای باشد!" و آن ها با شادی سنگ را برداشتند.
ادامه مسیر را با استفاده از نقشه دنبال کردند و به سمت کوهستان سرخ رفتند. اما در میانه راه، با یک رودخانه بزرگ و پرآب روبرو شدند. نیما با دقت نگاه کرد و گفت: "باید یک راه عبور پیدا کنیم."
سارا گفت: "ببینید! آن جا یک درخت بزرگ است که می توانیم از روی آن عبور کنیم!" آریا و نیما به سارا اطمینان کردند و با احتیاط از روی درخت عبور کردند. وقتی به طرف دیگر رسیدند، نفس راحتی کشیدند و ادامه راه را دنبال کردند.
بالاخره بعد از ساعت ها پیاده روی، به کوهستان سرخ رسیدند. آن ها به دقت به نقشه نگاه کردند و در جستجوی گنج بودند. ناگهان، نیما صدای خفاش هایی را از غاری نزدیک شنید. با کمی ترس گفت: "شاید گنج در آن جا باشد!"
آریا به جلو رفت و گفت: "باید با هم برویم!" وقتی وارد غار شدند، تاریکی تمام جا را فرا گرفته بود. سارا با دوربینش نور را به داخل غار می تابید و آن ها با هم به پیش رفتند.
در دل غار، با سنگ های درخشان و قدیمی روبرو شدند. ناگهان، آریا فریاد زد: "اینجا! این گنج است!" یک صندوق چوبی پر از سکه های طلا و جواهرات با ارزش جلو آن ها بود. آن ها با هیجان شروع به حیف و میل سکه ها کردند و تصمیم گرفتند که با آنها به روستای خود برگردند.
آخرین روز سفرشان به خاطر گنجی که پیدا کرده بودند، به یک روز فراموش نشدنی تبدیل شد. آن ها یاد گرفتند که همکاری و دوستی همیشه بهترین راه برای موفقیت در ماجراهاست. با قلب هایی پر از شادابی و گنجی ارزشمند به روستای خود بازگشتند و برای همیشه دوست ماندند.