در یک روز آفتابی و زیبا، دخترکی به نام نازنین تصمیم می گیرد به باغ جادویی که همیشه درباره اش شنیده بود، برود. او با دلی پر از هیجان و چشمانی پر از کنجکاوی از خانه خارج شد. درختان بزرگ و سرسبز باغ با گل های رنگارنگ و معطر، نازنین را به خود جذب کردند.
نازنین در باغ به موجوداتی عجیب و غریب برخورد کرد. یک خرگوش بزرگ و سفید با گوش های بلند و پشمی نرم در کنار یک درخت ایستاده بود. او به نازنین گفت: "سلام! من هری هستم. خوش آمدی به باغ جادویی! بیا با هم بازی کنیم!"
نازنین که از دیدن هری بسیار خوشحال شده بود، با او دوست شد. آن ها با هم به سمت چشمه ای جادویی رفتند که آب آن درخشش خاصی داشت. هری به نازنین گفت: "این چشمه می تواند آرزوها را محقق کند! تنها چیزی که نیاز داری، فکر کردن به آرزوی واقعی ات است."
نازنین با شگفتی به چشمه نگاه کرد و سپس به چیزی که همیشه آرزویش را داشت فکر کرد. او گفت: "می خواهم که بتوانم با دوستانم پرواز کنم!" بلافاصله، آب چشمه به رنگ قرمز درخشان درآمد و ناگهان نازنین و هری احساس کردند که در هوا معلق هستند.
آن ها با هم پرواز کردند و از بالای درختان و گل های زیبا گذر کردند. نازنین با صدای شیطنت آمیز خندید و گفت: "این بهترین روز زندگی من است!" آن ها بالا و پایین می رفتند و بچه های دیگر را که در باغ بازی می کردند، زیر نظر داشتند.
مدت ها در باغ سیاحت کردند و موجودات دیگری مانند یک طوطی رنگین کمانی و یک سنجاب بازیگوش نیز به جمعشان اضافه شدند. هرکدام از آن ها داستان های جالبی درباره ی خود تعریف می کردند و نازنین هر بار با اشتیاق گوش می داد.
اما به تدریج خورشید غروب کرد و نازنین متوجه شد که باید به خانه برگردد. او به هری و دوستانش گفت: "من باید بروم، اما این خاطرات همیشه در قلبم خواهند بود."
هری با چشمانی درخشان پاسخ داد: "هر زمان که بخواهی، می توانی دوباره به اینجا برگردی. باغ جادویی همیشه در انتظار توست!"
نازنین با دلی پر از شادی و خاطرات خوش به سمت خانه برگشت و از آن روز به بعد، هرگاه احساس تنهایی یا ناراحتی می کرد، به یاد باغ جادویی و دوستانش می افتاد و لبخند بر لبش می نشست.