در یک روز آفتابی و زیبا در دل جنگلی سرسبز، بچه قورباغه ای به نام لیلا زندگی می کرد. لیلا همیشه آرزو داشت تا پرواز کند و مانند پرندگان بزرگ در آسمان بچرخد. او هر روز به تماشای پرندگان می نشست و با حسرت به آنها نگاه می کرد. یک روز، در حالیکه به دنبال حشره های خوشمزه برای غذا می گشت، ناگهان به درختی جادویی برخورد. درختی با برگ های درخشان و میوه های رنگارنگ که بوی خوشایندی از خود ساطع می کرد.
لیلا با کنجکاوی به درخت نزدیک شد و به ناگاه صداهایی از درخت شنید. او متوجه شد که درخت می تواند صحبت کند. "سلام لیلا! من درخت جادویی هستم. می توانم آرزوهای تو را برآورده کنم!" لیلا با شگفتی پرسید: "آیا می توانی به من پرواز کردن یاد بدهی؟" درخت، با لبخندی مهربان گفت: "البته! اما برای آن، باید به من کمک کنی."
درخت ادامه داد: "من یک مشکلی دارم. سالهاست که هیچ کس به من آب نرسانیده است و من نیاز به آبی دارم تا بتوانم دوباره سبز شوم. اگر تو هر روز به من آب بدهی، من آرزوی تو را برآورده خواهم کرد."
لیلا با خوشحالی پذیرفت و هر روز به درخت آب می داد. او حتی دوستانش را هم دعوت کرد تا در این کار به او کمک کنند. پس از گذشت چند هفته، درخت دوباره سبز و سرزنده شد. در این میان، لیلا با دوستانش وقت خوبی را صرف می کرد و ماجراهای زیادی را تجربه می کردند.
یک روز درخت گفت: "حالا زمان آن رسیده که آرزوی تو را برآورده کنم. آماده ای؟" لیلا با شور و شوق سرش را تکان داد. درخت جادویی یک میوه خاص به لیلا داد و گفت: "این میوه را بخور و آرزوی خود را بکن."
لیلا میوه را خورد و در دلش آرزو کرد که پرواز کند. ناگهان احساس سبکی عجیبی کرد و اندکی بعد، بال هایی بزرگ و زیبا از پشتش رویید. او با شادی به آسمان پرواز کرد و مانند یک پرنده آزاد در آسمان بچرخید. شگفتی و خوشحالی در دلش موج می زد.
لیلا پس از یک روز پرواز، به درخت بازگشت و گفت: "متشکرم، درخت جادویی! من هیچ وقت فراموش نمی کنم که چگونه از آرزویم به حقیقت رسیدم!" و درخت با لبخندی بزرگ گفت: "به یاد داشته باش لیلا، صداقت و دوستی همیشه می تواند زندگی را تغییر دهد."
از آن روز به بعد، لیلا نه تنها قورباغه ای پرنده بود، بلکه بهترین دوست درخت جادویی شد، و هر دو باهم ماجراهای جدیدی را آغاز کردند.