در دوردست های یک جنگل خاموش و تاریک، بچه ببری به نام میتو زندگی می کرد. میتو با موهای نارنجی و خطوط سیاهش همیشه کنجکاو و بازیگوش بود. او هر روز از خانه اش در دل جنگل بیرون می رفت و به کشف جاهای جدید می پرداخت. یک روز وقتی که میتو در حال بازی در کنار یک درخت بزرگ بود، تصمیم گرفت به سمت عمق جنگل برود، جایی که هرگز نرفته بود.
در حین سفرش، میتو با یک سنجاب دوست داشتنی به نام نیکا آشنا شد. نیکا با چشمان بزرگ و موهایی خاکستری از میتو خواست که او را در جستجوی یک دانه ی نادر کمک کند. این دانه درختی خاص ایجاد می کند که می تواند به هر کسی که آن را بکارد، خوشبختی بیاورد.
آن ها به راه افتادند و در این مسیر با چالش های زیادی روبرو شدند. ابتدا در رودخانه ای عمیق و خروشان باید عبور می کردند. میتو و نیکا با همکاری یکدیگر، با استفاده از یک تنه درخت، بر روی آب شنا کردند و عبور کردند.
سپس آنها با یک جادوگر پیر به نام بومبا برخورد کردند که درختان را جادو می کرد. بومبا به آن ها گفت که برای پیدا کردن دانه، باید قلبی پاک و نیت خوب داشته باشند. میتو و نیکا تصمیم گرفتند به هر کسی که در مسیرشان کمک نیاز دارد، یاری کنند.
آن ها به یک جوجه تیغی کمک کردند که به خاطر گشتن در میان زباله ها خسته شده بود، و همچنین به یک بچه پرنده که در لانه اش گیر کرده بود. هر بار که آن ها به کسی کمک می کردند، بومبا به آن ها نشانه هایی می داد که مسیرشان را روشن تر می کرد.
در نهایت، بعد از گذشتن از کوه ها و دره های عمیق، میتو و نیکا به درختی بزرگ و زیبا رسیدند. درون آن درخت، دانه ی نادر درخشان مانند ستاره ای در آسمان می درخشید. آن ها آن دانه را برداشتند و به سمت خانه ای که میتو در آنجا زندگی می کرد، راه افتادند.
زمانی که آن ها به خانه رسیدند، میتو دانه را در زمین کاشت و نهایتاً درختی بزرگ و پرثمر سبز شد که دوستان جدید میتو از گوشت میوه هایش لذت می بردند. آن ها یاد گرفتند که دوستی، همکاری و نیت خوب می تواند به خوشبختی منجر شود و از آن پس، میتو و نیکا همیشه در کنار هم به ماجراجویی های جدید می پرداختند.