روزی روزگاری، در یک دهکده کوچک، پسری به نام آریا زندگی می کرد. آریا پسری کنجکاو و شجاع بود که همیشه در جستجوی ماجراجویی های جدید بود. او همیشه از پدر و مادرش می شنید که در انتهای جنگل نزدیک دهکده، جنگلی جادویی وجود دارد. جنگلی با درختان بلند، گل های رنگارنگ و موجودات عجیب و غریب.
یک روز آریا تصمیم گرفت که به این جنگل سفر کند. پس از اینکه خورشید در آسمان طلوع کرد و صدای پرندگان او را از خواب بیدار کرد، آریا با یک کوله پشتی که در آن مقداری نان و آب داشت، به سمت جنگل حرکت کرد.
وقتی به جنگل رسید، درختان سر به فلک کشیده و صدای خنک آبشارها او را شگفت زده کرد. آریا در دل جنگل قدم گذاشت و به خواب هایش نزدیک تر شد. درون جنگل، او با موجوداتی از جمله یک پروانه ی بزرگ و زیبا به نام نیما آشنا شد. نیما به آریا گفت: «من نگهبان این جنگل هستم. اگر می خواهی از زیبایی های آن لذت ببری، باید ابتدا معماهایی را حل کنی!»
آریا کمی ترسید، اما ج curiosity او بیشتر از هر چیز دیگری بود. نیما سه معما برای او مطرح کرد:
اولین معما: «من هر روز می آیم اما هرگز نمی مانم. من چیست؟»
آریا فکر کرد و گفت: «آه! تو صبح هستی!»
نیما خندان گفت: «درست است! حالا برای معمای دوم آماده ای؟»
دومین معما: «من نه گوش دارم و نه دهان، اما هرگز ساکت نمی مانم. من چیست؟»
آریا اینبار اندکی فکر کرد و گفت: «تو یک رودخانه هستی!»
نیما با هیجان فریاد زد: «دقیقاً! حالا به معمای آخر برسیم، آیا آماده ای؟»
سومین معما: «من فقط یک شمع هستم و وقتی می زنندم خاموش می شوم. من کیستم؟»
آریا با شگفتی گفت: «تو یک شمع هستی!»
نیما با خوشحالی گفت: «شعار تو مهمترین چیز است، حالا می توانی به جنگل ادامه بدهی! خوش آمدی!»
آریا با دل خوش به گشت و گذار در جنگل ادامه داد. او با دیگر موجودات جادویی آشنا شد، از درختان سخنگو شنید، و حتی به قله یک کوه بزرگ صعود کرد.
بعد از یک روز پرماجرا، آریا با خوشحالی به خانه برگشت. او به خانواده اش گفت که بهترین روز زندگی اش را تجربه کرده است و از آن به بعد تصمیم گرفت هر روز به جنگل برود و با دوستان جدیدش بازی کند.
و از آن به بعد، آریا همیشه با نیما و دیگر موجودات جادویی دوستانه زندگی کرد و هر روز یک ماجراجویی جدید را آغاز کرد.
این داستان نشان می دهد که با شجاعت و کنجکاوی می توانیم دنیای جدیدی را کشف کنیم و دوستی های خاصی بسازیم.