روزی روزگاری در روستای کوچکی، دختری به نام نازنین زندگی می کرد. نازنین همیشه تنهایی احساس می کرد و دلش می خواست دوست های جدیدی پیدا کند. یک روز صبح، وقتی که در باغش بازی می کرد، ناگهان یک پروانه زیبا و بزرگ با بال های رنگارنگ از کنار او پرواز کرد. پروانه نزدیکش شد و گفت: «سلام نازنین، من به تو کمک می کنم تا دوستیابی را یاد بگیری!»
ناzin با خوشحالی جواب داد: «چطور می تونی به من کمک کنی، پروانه جان؟» پروانه خنده ای کرد و گفت: «من می توانم تو را به دنیای جادویی خود ببرم، جایی که موجودات عجیب و غریب و دوستان جدید در انتظار تو هستند.»
پس از آن، پروانه بال هایش را باز کرد و نازنین را با خود به دنیای جدید برد. وقتی به آنجا رسیدند، نازنین با موجوداتی مانند جغد سخنگو، سنجابی باهوش و یک موش ملوس آشنا شد. هر کدام از این موجودات داستان های جالبی داشتند و نازنین احساس کرد که دیگر تنهایی نمی کند.
در این دنیای جادویی، نازنین یاد گرفت که چگونه با دیگران دوستی کند و با آنها بازی کند. او همچنین متوجه شد که برای داشتن دوست باید صادق و دل سوز باشد. روزها گذشت و نازنین با پروانه و دوستان جدیدش خوشحال بود. یک روز، پروانه به نازنین گفت: «حالا زمان آن است که به خانه ات برگردی، اما هر وقت دلت تنگ شد می توانی با من به این دنیای جادویی برگردی.»
ناzin با ناراحتی گفت: «چطور می توانم با تو ارتباط برقرار کنم؟» پروانه خنده ای کرد و گفت: «فقط کافی است به آسمان نگاه کنی و یک آرزو کنی.» پس از خداحافظی، نازنین به خانه اش برگشت. از آن روز به بعد، هر گاه که دلتنگی می کرد، به آسمان نگاه می کرد و آرزو می کرد. نازنین شجاعت و دوستی را یاد گرفت و دوستانش همیشه در قلبش بودند. و اینگونه بود که دختر کوچک داستان ما به یک دوست خوب و شجاع تبدیل شد و هیچ گاه از دوستی ها غافل نشد.