در یک روز آفتابی، در جنگل سبز و زیبای البا، گروهی از دوستان کوچک به نام تیپی، سارا و ریمو تصمیم گرفتند تا یک ماجراجویی جدید را آغاز کنند. تیپی، یک سنجاب کنجکاو، همیشه عاشق کشف مکان های جدید بود. سارا، یک جوجه تیغی باهوش و بااحساس بود و ریمو، یک خرگوش سریع و پرشور، همیشه آماده بود تا دوستی های جدیدی را بسازد.
یک روز، تیپی به دوستانش گفت: "چرا به سمت کوه های دور نرویم؟! من شنیده ام که در آنجا یک درخت بزرگ و عجیب وجود دارد که میوه های جادویی می دهد!" سارا و ریمو با شور و شوق پاسخ دادند: "بله! بیایید برویم!"
آن ها سفرشان را شروع کردند و از جنگل عبور کردند. همه چیز زیبا به نظر می رسید، اما بعد از مدتی، با یک چالش روبرو شدند. یک رودخانه پُر از آب های خروشان در جلوی آن ها قرار داشت. سارا کمی ترسید و گفت: "ما چطور می توانیم از این عبور کنیم؟"
تیپی با اعتماد به نفس گفت: "ما باید همکاری کنیم! من می توانم یک چوب بزرگ پیدا کنم و از آن برای پل استفاده کنیم!" ریمو و سارا از او حمایت کردند و به دنبال چوبی نیرومند گشتند. بعد از چند دقیقه تلاش، تیپی یک چوب بزرگ پیدا کرد و آن را روی دو طرف رودخانه گذاشت.
آن ها به نوبت از پل عبور کردند و با کمک یکدیگر به سمت دیگر رسیدند. حالا، به درخت بزرگ و عجیب نگاه می کردند که در نزدیکی یک دریاچه زیبا قرار داشت. درخت پر از میوه های درخشان و رنگارنگ بود.
تیپی شروع به جمع آوری میوه ها کرد و گفت: "این ها جادویی هستند! ما می توانیم هرکدام یک میوه بخوریم و آرزو کنیم!" سارا و ریمو هم از میوه ها برداشتند و هر کدام آرزویی کردند. سارا آرزو کرد تا همیشه با دوستانش باشد و ریمو آرزو کرد تا همیشه در ماجراجویی ها موفق باشند.
تیپی هم آرزو کرد که همه درختان جنگل شاد و سرسبز بمانند. وقتی میوه ها را خوردند، ناگهان حس می کردند که قدرت خاصی به آن ها داده شده است. آن ها تصمیم گرفتند با این قدرت جدید، به جنگل برگردند و به دیگر حیوانات نیز کمک کنند.
با شادی و لبخند، گروه به سمت خانه بازگشتند و فهمیدند که دوستی و همکاری بزرگترین جادوهای زندگی شان است. از آن روز به بعد، تیپی، سارا و ریمو همیشه به یاد داشتند که با هم هر چالشی را می توانند پشت سر بگذارند.
و اینگونه بود که ماجرای شگفت انگیز تیپی و دوستانش به پایان رسید، اما دوستی آن ها هرگز به پایان نمی رسید.