در یک روز آفتابی، در یک مزرعه بزرگ و سرسبز، گربه ای به نام مکس زندگی می کرد. او همیشه خواب و خیال شکار موش ها را در سر داشت. مکس یک گربه ی چابک و سریع بود و تمامی موش های مزرعه از او می ترسیدند. اما در همین مزرعه، موشی کوچک به نام پیپی زندگی می کرد که بسیار شجاع و باهوش بود.
پیپی روزی به طرف آبگیر رفت و ناگهان مکس را دید که در حال خوابیدن زیر درخت بود. او که می دانست که مکس شکارچی است، تصمیم گرفت که زمین را زیر پای او بزند تا او را بترساند. پیپی با شجاعت به طرف مکس دوید و با صدای بلندی فریاد زد: "مکس! بیدار شو! ما مهمانی داریم!"
مکس که با ترس از خواب بیدار شد، به پیپی نگاه کرد و پرسید: "مهمانی؟ چه مهمانی؟ من نمی دانم در مورد چه چیزی حرف می زنی!"
پیپی که دلش می خواست دوست خوبی برای مکس باشد، گفت: "مهمانی ای در غار قدیمی در دل جنگل داریم. اگر می خواهی می توانی به ما ملحق شوی، اما باید قول بدهی که به ما آسیب نزنید!"
مکس با تعجب به پیپی نگاه کرد. او هرگز تصور نمی کرد که موشی بخواهد با او دوست باشد. بعد از کمی فکر، مکس تصمیم گرفت که به پیپی ملحق شود. او نمی توانست از یک مهمانی خوب بگذرد.
در راه به سمت غار، مکس و پیپی داستان های زیادی از خود گفتند و با هم خندیدند. مکس حتی دیگر به شکاری فکر نمی کرد و تنها نگران بود که به مهمانی برسند. وقتی به غار رسیدند، دیدند که سایر موش ها و حیوانات دیگر در آنجا جمع شده اند. آن ها با خوراکی های خوشمزه و بازی های هیجان انگیز منتظر بودند.
مکس که دیگر احساس تنهایی نمی کرد، به خوبی با سایر حیوانات دوست شد. او دیگر گربه ای ترسناک نبود، بلکه تبدیل به یک دوست جدید و باحال برای همه شده بود. آن روز نه تنها مکس و پیپی دوستان خوبی شدند، بلکه همه حیوانات تصمیم گرفتند که دیگر از یکدیگر نترسند و با هم دوستی کنند.
از آن روز به بعد، مزرعه ای که مکس و پیپی در آن زندگی می کردند، پر از شادی و دوستی شد و دیگر هیچ حیوانی از دیگری نمی ترسید. آن ها هر روز با هم بازی می کردند و زندگی شاد و پر از هیجانی داشتند.
این داستان نشان می دهد که دوستی می تواند مرزها را بشکند و ما می توانیم با یکدیگر زندگی شادی داشته باشیم.