روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ و زیبا، موش کوچولویی به نام موری زندگی می کرد. موری همیشه دوست داشت با دوستانش بازی کند، اما هر روز او احساس تنهایی می کرد چون دوستانش گاهی خیلی مشغول بودند.
یک روز، موری تصمیم گرفت که به جستجوی دوستانش برود. او اول به خانه ی سنجاب خانگ رفت و گفت: "سنجاب خانگ، بیا با هم بازی کنیم!" سنجاب خانگ در حال جمع آوری دانه ها بود و گفت: "متاسفم موری، اما من خیلی مشغولم."
پس موری به سراغ خرگوشه رفت. ولی وقتی به خانه اش رسید، خرگوشه گفت: "موری جان، الان وقت ندارم، باید برای زمستان غذا ذخیره کنم."
موری احساس افسردگی کرد اما ناامید نشد. او تصمیم گرفت که به تنهایی به دورترین نقطه جنگل برود و شاید دوستان جدیدی پیدا کند. او در راه خود با یک قورباغه سبز رنگ آشنا شد. قورباغه به موری گفت: "چرا ناراحتی؟" موری جواب داد: "دوست دارم که با کسی بازی کنم."
قورباغه گفت: "بیایید با هم به محلی برویم که می توانیم پرش کنیم و بازی کنیم!" موری خوشحال شد و به دنبال قورباغه رفت. آنها با هم بازی کردند و خیلی خوش گذراندند.
بعد از بازی با قورباغه، موری به خانه اش برگشت و احساس کرد که دیگر تنها نیست. او فهمیده بود که دوستان جدیدی هم می تواند پیدا کند.
از آن روز به بعد، موری هر هفته با قورباغه و سنجاب خانگ و خرگوشه بازی می کرد. او یاد گرفت که قرار نیست همیشه به دنبال دوست قدیمی اش باشد و ممکن است دوستان جدیدی بیابد که او را خوشحال کنند. اینگونه بود که موری فهمید دوستی همیشه در اطرافش وجود دارد، فقط کافی است کمی جستجو کند و بر ترس هایش غلبه کند.