در یک روز آفتابی و زیبا، دو دوست صمیمی به نام های سام و الی در پارک محله شان در حال بازی بودند. آن ها همیشه از صبح تا شب با همدیگر وقت می گذرانیدند و هر روز ماجرای جدیدی برای کشف کردن داشتند.
یک روز، سام به الی پیشنهاد داد که به جنگلی که پشت پارک بود بروند. الی با هیجان گفت: «عالیه! ما می توانیم دنیای جدیدی پیدا کنیم!»
به همین دلیل، آن ها به سمت جنگل حرکت کردند. وقتی وارد جنگل شدند، با درخت های بلند و سایه های تاریک روبرو شدند. الی گفت: «این جا خیلی ترسناک است، اما ما با هم هستیم، پس همه چیز خوب است!»
آنان کمی جلوتر رفتند و صدای جیرجیرک ها و پرندگان را شنیدند. سام یک درخت بزرگ پیدا کرد و به الی گفت: «بیا بالا رویم! نگاه کن، چه منظره زیبایی! به نظرم از این جا می توانیم همه جنگل را ببینیم!»
الی کمی نگران بود، اما با تشویق سام بالا رفت. وقتی به بالای درخت رسیدند، مناظر فوق العاده ای دیدند. آن ها حتی می توانستند خانه های محله شان را از دور ببینند.
بعد از این که کمی استراحت کردند، تصمیم گرفتند به پایین بیایند. اما وقتی سام سعی کرد تا پایین بیاید، پایش لیز خورد و به سمت پایین افتاد. الی با صدای بلند فریاد زد: «سام! مواظب باش!»
اما سام خوش شانس بود و به زمین نرسید. بلکه به درختی که نزدیکش بود گرفت. پس از این اتفاق، الی به آرامی به پایین آمد و گفت: «خیلی ترسیدم. باید حواسمان بیشتر جمع باشد.»
اما آن ها نتوانستند از این حادثه ناراحت شوند، چون دوستی آن ها به اندازه کافی قوی بود. ادامه ی ماجراجویی هایشان شامل کشف گل های وحشی، تالاب های کوچک و حتی دیدن یک جغد بودند.
وقتی خورشید غروب کرد، سام و الی به خانه برگشتند. آن ها خسته اما خوشحال بودند. الی گفت: «امروز روز بسیار خوبی بود! من عاشق ماجراجویی با تو هستم!» سام هم پاسخ داد: «من هم! هیچ چیزی نمی تواند دوستی ما را از هم جدا کند.»
از آن روز به بعد، هرگز فراموش نکردند که دوستی و همکاری می تواند هر مشکلی را حل کند. و این دو دوست همیشه با هم در جستجوی ماجراهای جدید بودند.