روزی روزگاری، در یک روستای کوچک، دختری به نام سارا زندگی می کرد. سارا عاشق ماجراجویی و اکتشاف بود. او همیشه به ریشه های بزرگ درختان و پرندگان رنگارنگ نگاه می کرد و آرزو داشت روزی بتواند به دنیای ناشناخته برود. یک روز، او به دل جنگل جادویی رفت که در افسانه ها از آن حرف می زدند. سارا با هر قدمی که برمی داشت، صدای شاداب پرندگان و وزش نسیم ملایم را می شنید. ناگهان، درختان به هم نزدیک شدند و سارا را به سمت یک دروازه بزرگ راهنمایی کردند. دروازه از گل های رنگارنگ و نورهای درخشان ساخته شده بود.
برای لحظه ای شک و ترس به سراغش آمد، اما کنجکاوی او بر ترسش غلبه کرد. وارد دروازه شد و دنیای دیگری را کشف کرد. در آنجا، سارا با یک خرگوش صحبت می کرد که توانایی گفتن داستان های قدیمی را داشت. خرگوش او را به شهری برد که تمام موجودات افسانه ای در آن زندگی می کردند. سارا با زرافه های سوزنی، فیل های خوشحال و حتی یک اژدهای مهربان آشنا شد. او با هر موجود داستان های جالبی را شنید و دنیای جادوئی را بهتر شناخت.
روزها گذشت و سارا مهارت های جدیدی را یاد گرفت، از جمله پرواز با پروانه ها و آواز خواندن با پرندگان. اما او همچنین متوجه شد که هنوز باید به خانه برگردد. روزی، وقتی خورشید غروب کرد، سارا به جنگل برگشت و از خرگوش تشکر کرد. او تصمیم گرفت تا خاطراتش را در کتابی بنویسد تا دیگران نیز از ماجراجویی های او بهره مند شوند. اینگونه بود که سارا فراموش نکرد که زندگی واقعی علاوه بر ماجراجویی در طبیعت، در خانه و خانواده اش نیز جریان دارد. او یاد گرفت که مهم ترین ماجراجویی، سفر به دنیای درون خود است و هر روز می توان در کنار عزیزانش ماجراجویی جدیدی را آغاز کند.