در یک روز آفتابی، مریم، دختر بچه ای با قلبی بزرگ و روحی ماجراجو، تصمیم گرفت که با دوستانش، سینا و نیما، به یک سفر جاده ای بروند. آنها همگی عاشق طبیعت بودند و می خواستند به جنگلی نزدیک شهرشان بروند. وقتی به جنگل رسیدند، همه جا پر از درختان بلند و صداهای زیبا بود. درختان به آرامی به هم می رقصیدند و پرندگان خوشحال در آسمان پرواز می کردند.
مدتی بعد از اینکه به دل جنگل رفتند، ناگهان با درختی بزرگ و عجیب مواجه شدند که به نظر می رسید خیلی قدیمی است. مریم به درخت نزدیک شد و متوجه شد که روی تنه اش نوشته ای وجود دارد: 'درخت جادوگر، راز روشنی در دل خود دارد، فقط باید قلبی پاک و نیّتی خوب داشته باشید!'
سینا و نیما با چشمان حیرت زده به یکدیگر نگاه کردند و مریم پیشنهاد داد که شاید بتوانند راز درخت را کشف کنند. آنها تصمیم گرفتند که هر کدام یک آرزو کنند و ببینند آیا می توانند راز درخت را پیدا کنند.
سینا خواست که پرنده ای زیبا و رنگارنگ به او نشان دهد. ناگهان پرنده ای با رنگ های شگفت انگیز از بالای درخت به پرواز درآمد. نیما آرزو کرد که بتوانند به یک مکان جادویی سفر کنند. در همین لحظه، یک نور درخشان اطراف آنها را احاطه کرد و به یک دنیای دیگر منتقل شدند.
آنها در دنیای جادوئی پر از موجودات عجیب و غریب و گیاهان خارق العاده بودند. مریم متوجه شد که باید با دوستانش همکاری کند تا از این جهان جادویی خارج شوند. آنها بر سر چالش های مختلفی قرار گرفتند، از جمله حل معماهای پیچیده و کمک به موجودات جادوئی. به کمک یکدیگر توانستند بر سختی ها غلبه کنند و دوستی و همکاری واقعی را تجربه کنند.
بعد از یک روز پر از ماجرا و هیجان، مریم و دوستانش دوباره به جنگل برگشتند و متوجه شدند که درخت جادوگر همچنان در انتظار آنهاست. آنها یاد گرفتند که با قلبی پاک و نیّتی خوب، می توانند به دنیای جادوها سفر کنند و دوستی های واقعی بسازند.
اکنون، وقتی مریم به خانه برمی گردد، همیشه به یاد سفر جادویی اش به همراه سینا و نیما خواهد بود و می داند که دوستی و عشق می تواند هر چالشی را حل کند.