در یک روز آفتابی و زیبا، پسری به نام آرش در حیاط خانه اش نشسته بود و به آسمان نگاه می کرد. ناگهان متوجه شد که یک رنگین کمان زیبا در آسمان ظاهر شده است. آرش به شدت کنجکاو شد و تصمیم گرفت که به دنبال رنگین کمان برود و راز آن را کشف کند.
او راهی سفرش شد و با دوچرخه اش به سمت دشت بزرگ رفت. در آنجا با یک دختر به نام سارا آشنا شد که به نظر می رسید او هم دنبال رنگین کمان است. سارا به آرش گفت: «من هم شنیده ام که اگر به زیر رنگین کمان برویم، می توانیم یک آرزو کنیم!»
آرش و سارا به همراه هم سفر کردند و در مسیرشان با چالش های مختلفی روبرو شدند. اول از همه، در میان راه آن ها با یک خرگوش بزرگ و خندان ملاقات کردند که به آن ها گفت: «برای رسیدن به رنگین کمان باید معماها را حل کنید!» خرگوش چند معما از آن ها پرسید و بعد از اینکه آرش و سارا به درستی به آن ها پاسخ دادند، خرگوش دروازه ای جادویی را برایشان باز کرد.
بعد از عبور از دروازه، آن ها به یک جنگل زیبا و پر از رنگ های شگفت انگیز وارد شدند. در این جنگل، همه نوع موجودات جادویی زندگی می کردند: پرندگان رنگین، پروانه های آبی و حتی درختان صحبت کننده. آرش و سارا برای جستجو به سمت رنگین کمان پیش رفتند و هر قدم که برمی داشتند، بیشتر و بیشتر به دنیای جادو نزدیک می شدند.
اما ناگهان، یک طوفان بزرگ شروع شد و راه آن ها را مسدود کرد. آرش و سارا مجبور بودند برای پیدا کردن راهی جدید، با همدیگر کار کنند. در این حین، آن ها یاد گرفتند که دوستی و همکاری می تواند راه حل هر مشکلی باشد. بعد از تلاش و کوشش، آن ها با استفاده از قدرت دوستی شان موفق شدند طوفان را شکست دهند.
سرانجام، آن ها به زیر رنگین کمان رسیدند. آرش و سارا در همان لحظه آرزویی کردند، و ناگهان دوستی و محبت در دل آن ها زنده شد. رنگین کمان آن ها را به خانه برگشت داد و هر دو از تجربه خود درس های زیادی آموختند. آرش فهمید که مهم ترین چیز در زندگی، دوستی و همکاری با دیگران است و چقدر زیباست که در مسیر مشکلات، دوستانی داشته باشی که در کنار هم قدم بردارید.
از آن روز به بعد، آرش و سارا هر روز به دیدن هم می رفتند و داستان های ماجراجویی هایشان را برای یکدیگر تعریف می کردند. رنگین کمان برای آن ها یادآوری از دوستی و همکاری بود و همیشه در آسمان زندگی شان می درخشید.