روزی روزگاری در یک روستای کوچک، دو دوست به نام های علی و سارا زندگی می کردند. این دو همیشه می خواستند ماجراجویی های جدیدی را تجربه کنند. یک روز، زمانی که به بازی در خارج از خانه مشغول بودند، ناگهان با یک نقشه قدیمی روبرو شدند. نقشه نشان می داد که در جنگل جادویی، یک گنج بزرگ پنهان شده است. علی و سارا تصمیم گرفتند به جنگل بروند و این ماجراجویی را شروع کنند.
آنها با هم به جنگل رفتند و بعد از مدتی پیاده روی، به درختان بلند و رنگارنگی رسیدند که برگ هایشان مانند رنگین کمان درخشان بودند. در همین حین، آنها یک حیوان کوچک و عجیب را دیدند که به آنها می نگریست. این حیوان، یک سیب زیبا بود که با صدای بلندی گفت: «سلام دوستان! به جنگل جادویی خوش آمدید! من به شما کمک می کنم تا گنج را پیدا کنید!»
علی و سارا با خوشحالی پیش او رفتند و نامش را 'زری' گذاشتند. زری به آنها گفت که برای پیدا کردن گنج، باید 3 چالش را پشت سر بگذارند. اولین چالش، عبور از یک رودخانه پرآشوب بود. علی با شجاعت جلو رفت و با کمک سارا، با استفاده از چوب ها و سنگ ها، پلی ساختند و از رودخانه عبور کردند.
چالش دوم، پیدا کردن یک گل نادر در دل جنگل بود. آنها به جستجو پرداختند و پس از مدتی تلاش، گل زیبا و رنگارنگی پیدا کردند. وقتی به زری نشان دادند، او خوشحال شد و گفت: «فقط یک چالش دیگر باقی مانده است!»
آخرین چالش هم شجاعت بود. باید از ارتفاعی بلند بالا می رفتند. علی و سارا در ابتدا ترسیدند، اما به یاد دوستی و حمایت یکدیگر، تصمیم به ادامه دادند. آنها با همکاری هم بالا رفتند و این چالش را هم پشت سر گذاشتند.
در نهایت، زری به آنها گفت: «شما حق دارید گنج را پیدا کنید!» و با اشاره به یک مکان، دو دوست گنج را پیدا کردند. اما آنها متوجه شدند که گنج واقعی، دوستانی است که در کنار هم دارند و تجربه های زیبایی که از این سفر به دست آورده اند. آنها با شادی به روستای خود برگشتند و داستان ماجراجویی شان را برای همه تعریف کردند، با این پیغام که دوستی و شجاعت همیشه بزرگترین گنج ها هستند.