در یک دهکده کوچک و زیبا، دو کودک به نام های سارا و علی زندگی می کردند. آن ها بهترین دوستان هم بودند و هر روز بعد از مدرسه، به باغ بزرگ و سرسبزی که در نزدیکی خانه شان بود، می رفتند. یک روز، سارا و علی تصمیم گرفتند که یک ماجراجویی جدید را آغاز کنند. آنها می خواستند به درخت بزرگ و قدیمی که در انتهای باغ قرار داشت، بروند. گفته می شد که درخت محل زندگی یک جغد بزرگ و دانا است که می تواند به سوال هایشان پاسخ بدهد.
سارا و علی با هم به سمت درخت بزرگ راه افتادند و در طول مسیر، از زیبایی های طبیعت لذت بردند. پرندگان آواز می خواندند و بوی خوش گل های وحشی در هوا پخش بود. وقتی به درخت رسیدند، دوستی و شجاعتشان را در برابر ترس ها آزمودند. آن ها با صدای بلند سلام کردند و انتظار داشتند تا جغد آنها را بشنود.
بعد از چند دقیقه، جغد با چشمانی بزرگ و زرد رنگ خود از لابه لای شاخه ها به پایین آمد. او به سارا و علی گفت: 'چگونه می توانم به شما کمک کنم؟'
سارا با شوق و ذوق پرسید: 'ما می خواهیم یاد بگیریم که چگونه می توانیم دوست بهتری برای یکدیگر باشیم.' جغد به آنها گفت: 'دوستی یعنی گوش دادن و درک کردن همدیگر. اگر یکی از شما ناراحت باشد، دیگری باید حمایت کند و اگر یکی از شما در موفقیت باشد، دیگری باید خوشحال باشد.'
علی گفت: 'ما همیشه با هم بازی می کنیم و هیچ وقت هم را تنها نمی گذاریم.' جغد جواب داد: 'این خوب است، اما باید در مواقع سختی نیز در کنار یکدیگر بمانید. به خاطر داشته باشید که دوستی واقعی در سختی ها نمایان می شود.'
سارا و علی از نصیحت جغد متشکر شدند و به خانه برگشتند. آن روز، آنها یاد گرفتند که دوستی فقط در شادی نیست بلکه در لحظات سخت نیز معنا دارد. از آن به بعد، آن ها همیشه در کنار هم ماندند و بر روی دوستی شان کار کردند.
سال ها گذشت و سارا و علی بزرگ تر شدند، اما یادگارهای آن روز همواره در دلشان باقی ماند. آنها موفق شدند دوستان باوفایی برای یکدیگر باشند و همیشه از تجربیاتشان برای یاد دادن به سایرین استفاده کردند.