در یک روز بارانی و ابری، کیمیا، دختر بچه ای با تخیلات بی پایان، در اتاقش نشسته بود و به باران که بر پنجره می خورد، خیره شده بود. او همیشه آرزو داشت که به سرزمین های جادویی سفر کند و با موجودات عجیب و غریب آشنا شود. ناگهان، صدای عجیبی از زیر تختش شنید. وقتی به زیر تخت نگاه کرد، یک گورخر کوچک با خط های زیبا و چشم های درخشان را دید. گورخر گفت: "سلام کیمیا! من، زوری، نگهبان دروازه جادوئی هستم و می توانم تو را به سرزمین جادویی ببرم!" کیمیا با شور و شوق بلند شد و از زوری خواست راه را نشانش دهد. زوری با یک پریدن کوچک، دروازه ای در جوف دیوار باز کرد که نور درخشان و رنگ های شگفت انگیزی از آن ساطع می شد. کیمیا با ترس و هیجان وارد دروازه شد و ناگهان خود را در یک جنگل جادویی یافت. درختان بزرگ و پرثمر، گل های آبی و قرمز و پروانه های رنگین، زیبایی این سرزمین را دوچندان کرده بود. کیمیا در حالی که در این جنگل قدم می زد، به یک دریاچه ی بلورین رسید و در آنجا قنطری را دید که به او گفت: "می خواهی دوستان جدیدی پیدا کنی؟" کیمیا با خوشحالی جواب داد: "بله!" قنطره گفته های آسمان را به او نشان داد و کیمیا را به سمت یک دایره ی جادویی هدایت کرد. در این دایره، موجوداتی مانند جادوگرها، پری ها و حتی دایناسورها در حال رقص بودند. کیمیا احساس کرد که در یک خواب باور نکردنی است. او با آنها رقصید و بازی کرد و از هر لحظه لذت برد. اما پس از مدتی، کیمیا احساس کرد که باید به خانه برگردد. او از زوری و دوستان جدیدش خداحافظی کرد و دوباره به دنیای خودش بازگشت. وقتی به خانه رسید، باران هنوز می بارید، اما حالا او یک داستان شگفت انگیز و احساسی در قلبش داشت. او فهمید که گاهی اوقات، سفرهای جادویی در دل خودمان اتفاق می افتد، اگر فقط شجاعت تخیل را داشته باشیم.
سفر جادویی کیمیا
کیمیا دختری کنجکاو است که در یک روز بارانی، به یک سرزمین جادویی سفر می کند و با موجودات عجیب و غریب آشنا می شود.
👶 7 - 12 سال
✍️ GPT
📅 2025/12/09
📖 متن داستان
📱 اپلیکیشن اندروید
📱
🚀 به زودی!
امکان گوش دادن به داستانها در اپلیکیشن اندروید
🎵
گوش دادن آفلاین
📚
کتابخانه شخصی
⭐
ذخیره علاقهمندیها
🔔
اطلاعرسانی جدید