در یک روز آفتابی، چهار دوست به نام های مانی، نرگس، آرش و زهرا تصمیم می گیرند به جنگلی بروند که در آن افسانه هایی درباره گنج های پنهان شنیده بودند. آنها اطلاعات زیادی درباره جنگل جمع آوری کردند اما هیچ کس نمی توانست بگوید گنج دقیقاً کجا قرار دارد. با این حال، آنها به یک جمله ی قدیمی رسیدند: "گنج در دل جنگل پنهان است."
صبح روز بعد، با کوله پشتی هایی پر از تنقلات و نقشه ای که کشیده بودند، به سمت جنگل حرکت کردند. وقتی به جنگل رسیدند، درختان بلند و سایه دار و صدای پرندگان آنها را شگفت زده کرد. مانی به دوستانش گفت: "بیایید با هم به جستجوی گنج برویم، اما باید خیلی مراقب باشیم!"
بعد از چند دقیقه قدم زدن، ناگهان صدایی از پشت درخت ها به گوش رسید. نرگس ترسیده بود، اما تصمیم گرفتند به سمت صدا بروند. آنها با یک خرگوش بزرگ و مهربان روبرو شدند که چشمانش برق می زد. خرگوش گفت: "سلام دوستان! شما به دنبال گنج هستید؟
آرش با تعجب گفت: "بله! آیا می دانی کجا باید برویم؟" خرگوش با لبخندی گفت: "بله، اما اول باید یک قلاب رو انجام دهید. باید با همدیگر همکاری کنید."
دوستان تصمیم گرفتند تا این قلاب را انجام دهند. خرگوش دو درخت را نشان داد که بین آنها باید یک پل بسازند. آنها با استفاده از چوب های درخت و ریسمان که در کوله پشتی داشتند، یک پل محکم ساختند. وقتی پل را تمام کردند، خرگوش گفت: "شما واقعاً با همدیگر همکاری خوبی دارید! حالا می توانید از پل عبور کنید."
هیجان زده به پل رفتند و از سمت دیگر به یک دریاچه زیبا رسیدند. در وسط دریاچه، یک جزیره کوچک وجود داشت که در آن یک سطل بزرگ را می توانستند ببینند. زهرا با هیجان گفت: "به نظر می رسد که گنج در آن سطل است!"
یکی از دوستانش پرسید: "چطور می توانیم به آن جزیره برسیم؟" نرگس پیشنهاد داد که از خرگوش بخواهند تا کمک کند. خرگوش با خوشحالی گفت: "من شما را به آنجا می رسانم!"
آنها سوار بر پشت خرگوش شدند و به جزیره رفتند. وقتی به جزیره رسیدند، در سطل را باز کردند و با تعجب دیدند که سطل پر از شکلات، اسباب بازی و کتاب های زیبا است. همه دوستان خوشحال و شگفت زده شدند و فهمیدند که گنج واقعی آنها دوستی و همکاری است.
آنها به جنگل برگشتند و تصمیم گرفتند از گنج خود در جشن تولد یکی از دوستانشان استفاده کنند و همیشه یادشان بماند که ارزش واقعی در دوستی و همکاری است.