روزی روزگاری در یک دهکده ی کوچک، پسری به نام امین زندگی می کرد. امین پسری کنجکاو و پر از سوال بود. او همیشه به آسمان نگاه می کرد و ستاره ها را می دید. هر شب، امین به ستاره ها فکر می کرد و آرزو می کرد که ای کاش می توانست به آن ها نزدیک تر شود و رازهایشان را کشف کند.
یک شب، بعد از اینکه همه در خواب بودند، امین تصمیم گرفت به سفر برود. او با استفاده از یک تلسکوپ کوچک که پدرش به او داده بود، به آسمان نگاه کرد و ناگهان متوجه شد که یکی از ستاره ها به او می خندد. احساس شگفت انگیزی در دلش ایجاد شد و او فهمید که این یک نشانه است.
امین به حیاط خانه اش رفت و دراز کشید تا به ستاره نزدیک تر شود. ناگهان نور درخشان از ستاره به سوی او تابید و او را به دنیایی عجیب و شگفت انگیز برد. این دنیا پر از رنگ ها و موجودات جادویی بود.
در این دنیا، امین با موجودی به نام ستی دیدار کرد. ستی یک ستاره ی کوچک بود که عاشق ماجراجویی بود. ستی به امین گفت: "چرا به اینجا آمده ای؟"
امین با هیجان توضیح داد که می خواهد راز ستاره ها را کشف کند. ستی لبخند زد و گفت: "راز ما این است که هر یک از ما یک آرزو را برآورده می کنیم. وقتی که کسی به ما فکر می کند و آرزو می کند، ما به او کمک می کنیم!"
امین و ستی با هم سفرهای زیادی را آغاز کردند. آن ها با موجودات جادویی ملاقات کردند و درختان سخنگو را دیدند که میوه های رنگارنگی تولید می کردند. همچنین آن ها یک ابر بزرگ را دیدند که می توانست هر چیزی را که می خواستند به آن ها بدهد.
بعد از یک ماجرای شگفت انگیز، امین متوجه شد که زمان بازگشت او به خانه فرا رسیده است. او از ستی خداحافظی کرد و قول داد که هر شب به ستاره ها فکر کند و آرزو کند.
وقتی که امین به خانه برگشت، آسمان و ستاره ها را با دیدی جدید نگاه کرد. او فهمید که روح ستاره ها همیشه در دل او زنده خواهد بود و می تواند هرگز فراموش نکند که آرزوها واقعی هستند.
از آن روز به بعد، امین هر شب به آسمان نگاه می کرد و با به یاد آوردن ستی، به ستاره ها فکر می کرد و آرزو می کرد. و حالا هر بار که آرزو می کرد، احساس می کرد که ستاره ها به او جواب می دهند. اینگونه بود که راز ستاره ها همیشه در دل او باقی ماند.