در یک روز بارانی، وقتی که همه ی بچه ها در خانه هایشان نشسته بودند، بچه گربه ای به نام میلو از خانه اش بیرون رفت. میلو، بچه گربه ای کنجکاو و بازیگوش بود که همیشه دوست داشت چیزهای جدیدی را کشف کند. او در حالی که باران می بارید، در خیابان های خیس قدم زد و ناگهان چشمش به یک بچه عروسکی افتاد که در گوشه ای از پیاده رو افتاده بود. آن عروسک بر اثر باران خیس شده بود و به نظر می رسید کسی او را فراموش کرده است.
میلو با احتیاط به سمت عروسک رفت و گفت: "سلام! من میلو هستم. تو چرا اینجا نشسته ای؟ چرا کسی به تو توجه نکرده؟"
بچه عروسکی که نامش بابی بود، به آرامی گفت: "سلام میلو! من بابی هستم. باید بگویم که صاحبم، مریم، من را گم کرده و حالا نمی دانم چطور به خانه بروم."
میلو به یاد آورد که روزهای گذشته، او نیز گاهی اوقات احساس تنهایی می کرد. او به بابی گفت: "من می توانم به تو کمک کنم تا به مریم برگردی! بیایید با هم این کار را انجام دهیم."
این دو دوست جدید با هم راهی شدند. میلو بارها به بابی می گفت که چگونه انسان ها و حیوانات یکدیگر را درک می کنند و کمک می کنند. بابی هم می گفت که مهم ترین چیز در دوستی، صداقت و وفاداری است.
آنها در طول مسیر با مشکلات و چالش هایی روبرو شدند. گاهی اوقات هوا بارانی می شد و گاهی لازم بود از موانع عبور کنند. اما همیشه دوستی و همکاری به آنها کمک می کرد.
پس از یک سفر طولانی، بالاخره به پارکی رسیدند که میلو احساس می کرد بانیان آنجا دوستی زیبا را برقرار کرده اند. در آنجا، مریم در حال جستجو برای بابی بود.
میلو با خوشحالی داد زد: "مریم! بابی اینجا است! ما او را پیدا کردیم!"
مریم با خوشحالی به سمت آنها دوید و بابی را در آغوش گرفت. او گفت: "ممنونم میلو! بدون تو هرگز نمی توانستم بابی را پیدا کنم!"
با این حال، بهترین دوست ها تصمیم گرفتند هر کجا که باشند، برای یکدیگر در دسترس باشند و همیشه به هم کمک کنند. این دوستی غیرممکن را ممکن کرد و آنها را همیشه به یاد هم می آورد.
از آن روز ماجرای دوستی میلو و بابی تبدیل به حکایتی زیبا در دل همه شد و آنها یادشان نمی رود که دوستی واقعی چه ارزشی دارد و چقدر شگفت انگیز است.