در یک روز آفتابی، پسر کوچکی به نام آرش در حیاط خانه اش بازی می کرد. او عاشق ماجراجویی بود و همیشه دوست داشت تا به دنیای های جدید سفر کند. یک روز، آرش تصمیم گرفت که از درخت بزرگ حیاط بالا برود و از بالای آن به دنیای اطرافش نگاه کند.
وقتی آرش به بالای درخت رسید، ناگهان فضای دور و برش تغییر کرد. او خود را در یک دنیای جادویی یافت؛ دنیایی پر از رنگ های زیبا و موجودات عجیب و غریب. در اینجا، پرنده هایی با پرهای درخشان و گل هایی با عطرهای خارق العاده وجود داشت. آرش با شگفتی و هیجان به پایین نگاه می کرد.
کم کم، او با موجوداتی به نام «فرفرک» آشنا شد. فرفرک ها موجوداتی کوچک و زرنگ بودند که قابلیت های جالبی داشتند. آنها به آرش از ماجراهایشان گفتند و او را به مسافرتی در دنیای جادویی دعوت کردند. آرش با کمال میل قبول کرد و با آنها به سوی دریاچه ای شفاف و درخشان رفتند.
در مسیر، آرش با چالش های مختلفی روبرو شد؛ او باید از روی پلی که به طرز عجیبی سُر می خورد عبور می کرد و به یک کوه بالای ابرها می رفت. فرفرک ها به او آموزش می دادند که چگونه از توانایی هایش استفاده کند. آرش یاد گرفت که شجاعت، دوستی و همکاری کلید حل هر مشکلی است.
بعد از ماجراهای بسیار، آرش و دوستانش در پایان روز به خانه برگشتند. آنها با هم پیمان بستند که هرگاه آرش به سمت درخت برود، به دنیای جادویی برگردد و ماجراجویی های جدیدی را آغاز کند. آرش فهمید که دوستی و همفکری همیشه می تواند او را در هر دنیایی یاری کند و او هیچ گاه احساس تنهایی نخواهد کرد.
با غروب خورشید، آرش به خواب رفت و خواب دنیای جادویی را دید، جایی که هر روز می توانست دوستان جدید پیدا کند و ماجراهای هیجان انگیز را تجربه کند.