روزی روزگاری در جنگل بزرگ و سبزی، شیر قدرتمندی زندگی می کرد. او همه حیوانات دیگر را با صدا و عظمت خود می ترساند. همه در جنگل از او می ترسیدند و او را به عنوان پادشاه جنگل می شناختند. اما در بین تمام این قدرت و بزرگی، شیر هیچ دوستی نداشت.
یک روز، در حالی که شیر خوابیده بود، موشی کوچک و زبل به بهانه پیدا کردن غذا از کنارش عبور کرد. موش پاهایش را بی صدا بر روی زمین گذاشته بود، اما ناگهان شیر خوابش را شکست و بیدار شد. او با خشم به موش نگریست و گفت: «چرا اینقدر نزدیک من آمده ای؟ آیا نمی دانی من کی هستم؟»
موش، با ترس و لرز گفت: «عذر می خواهم، ای پادشاه شیر! من فقط از اینجا عبور می کردم و نمی خواستم مزاحمتان شوم.» شیر خندید و گفت: «تو خیلی کوچک و بی اهمیت هستی. چه کمکی از تو برمی آید؟»
موش با شهامت گفت: «هر کس باید به دیگران کمک کند، حتی اگر کوچکتر باشد. آیا می توانم به شما کمک کنم؟» شیر با تمسخر به موش نگریست و گفت: «خودت را جدی نگیرید، هیچ وقت نمی توانی به من کمک کنی!» و موش به آرامی ازپیش شیر دور شد.
چند روز بعد، شیر در حال شکار بود که به یک تله گرفتار شد. او به شدت در تلاش بود تا خود را نجات دهد، اما فرار نمی توانست. صدای فریاد شیر در جنگل پیچید و همه حیوانات به سمت او دویدند، اما هیچ کس نتوانست به او کمک کند.
در این میان، موش کوچک، صدای شیر را شنید و به سمت او دوید. موش به شیر گفت: «نگران نباش! من می توانم کمکت کنم!» شیر با تعجب به او نگریست و گفت: «تو؟ چه کمکی می توانی بکنی؟»
موش به سرعت نزدیک شیر رفت و با دندان های کوچک خود، توری که شیر را گرفته بود، گاز زد. شیر در ابتدا شک داشت، اما به زودی متوجه شد که موش با اراده و شجاعتش می تواند توری را پاره کند.
پس از چند دقیقه تلاش، توری پاره شد و شیر آزاد شد. او با حیرت به موش نگاه کرد و گفت: «من از تو عذرخواهی می کنم. تو نشان دادی که حتی کوچک ترین موجودات نیز می توانند کارهای بزرگ انجام دهند.» موش گفت: «دوستی و کمک به یکدیگر مهم ترین چیز در زندگی است.»
از آن روز، شیر و موش بهترین دوستان شدند و حرف هایشان آوای دوستی را در جنگل پخش کرد. همه حیوانات یاد گرفتند که نباید کسی را به خاطر اندازه اش قضاوت کنند و هر موجودی می تواند در موقعیت های خاصی مفید باشد.