روزی روزگاری در یک روستای کوچک، دختری شجاع به نام ندا زندگی می کرد. ندا همیشه کنجکاو بود و دوست داشت دنیای پنهان را کشف کند. روزی ندا تصمیم گرفت به جنگل جادویی برود. او می دانست که این جنگل پر از موجودات عجیب و زیبایی است که تا به حال او ندیده بود. با چند خوراکی و آب در کوله اش، به طرف جنگل حرکت کرد.
وقتی به جنگل رسید، بلافاصله متوجه زیبایی های آن شد. درختان بلند و سبز، گل های رنگارنگ و پرندگان خوش صدا هر کدام آهنگی زیبا می خواندند. ندا قدم به قدم پیش می رفت و از دیدن موجودات مختلف شگفت زده می شد. ناگهان یک خرگوش سفید و پشمالو از میان بوته ها بیرون آمد و به او سلام کرد. این خرگوش به ندا گفت: «سلام! من غیر از خرگوشی که می بینی، می توانم بازی های جادویی کنم. آیا می خواهی با من بازی کنی؟»
ندا با خوشحالی گفت: «بله! چه بازی هایی داریم؟» خرگوش گفت: «ما می توانیم با یکدیگر دویدن در عصر برف های عید را تحربه کنیم.» بنابراین این دو به بازی کردن پرداختند و روزی شگفت انگیز را در جنگل جادویی گذراندند.
اما هنگام غروب، ندا متوجه شد که باید به خانه برگردد. با دل شکسته از خرگوش خداحافظی کرد و به سمت خانه حرکت کرد. او فهمید که سفر به جنگل جادویی نه تنها او را با موجودات جدید آشنا کرد، بلکه دوستی جدید هم برایش به ارمغان آورد. وقتی به خانه رسید، با ذهنی پر از خاطرات زیبا و امید به بازگشت دوباره به جنگل خوابش برد.
این ماجراجویی به ندای شجاع یادآوری کرد که همیشه باید به دنبال کاوش در دنیای جدید باشد و هر چه در اطرافش می بیند، زندگی را زیباتر می کند.