در یک روز گرم تابستانی، پسری به نام آرش در حال گذراندن زمانش در باغچه خانه اش بود. ناگهان، وقتی که در حال کاشت گل ها بود، صدای عجیبی شنید. وقتی به سمت صدا رفت، یک خرگوش سفید کوچک و جادویی را با چشمان درخشان دید که در زیر یکی از درخت ها نشسته بود. خرگوش به آرش گفت: 'سلام! من هیجا هستم و من می توانم تو را به مکان های شگفت انگیز ببرم!' آرش با خوشحالی پذیرفت و از هیجا خواست تا او را به جایی تماشایی ببرد.
هیجا دستش را به سمت درخت بزرگ گرفت و ناگهان درخت باز شد و درون آن دنیایی از رنگ ها و صداهای شگفت انگیز بود. آنها از درخت وارد شدند و به جهانی پر از گل های بزرگ و رنگارنگ، پرندگان آوازخوان و جویبارهای زلال رسیدند. در آنجا، آرش و هیجا با هم با حیوانات دیگر بازی کردند و از دمنوش های خوشمزه ی طبیعت نوشیدند.
اما وقتی به خانه برمی گشتند، آرش متوجه شد که او نمی تواند همیشه با هیجا باشد. او باید در دنیای واقعی برگردد. بنابراین آرش به هیجا گفت: 'من واقعاً از این ماجراجویی لذت بردم. اما نمی خواهم تو را از دست بدهم. آیا می توانم تو را دوباره ببینم؟'
هیجا با لبخند گفت: 'هر بار که در باغچه ات بازی می کنی، من اینجا خواهم بود. فقط کافیست به درخت بزرگ نگاهی بیندازی.'
از آن روز به بعد، هر زمان که آرش به باغچه می رفت و به درخت بزرگ نگاه می کرد، احساس می کرد که هیجا در کنارش است و دوستی آنها هرگز قطع نخواهد شد. این دوستی غیرمنتظره، آرش را شادتر و قوی تر کرد و او یاد گرفت که دوستی ها حتی در دنیای متفاوت هم می توانند شکوفا شوند.