در یک روز زیبا و آفتابی، گربه کوچکی به نام میا در یک حیاط بزرگ زندگی می کرد. میا رنگی سفید و سیاه داشت و چشمانش به شدت درخشان بودند. او همیشه در حال گشت و گذار و کشف دنیای اطرافش بود. یک روز میا تصمیم گرفت با این امید که دوستان جدیدی پیدا کند، به دور حیاط بگردد.
میا ابتدا به سمت باغچه کوچک رفت. او دید که پروانه ها در اطراف گل ها در حال پروازند. میا با کنجکاوی به آنها نزدیک شد و سعی کرد آنها را بگیرد. اما پروانه ها سرعتی بیشتر از او داشتند و به راحتی از دستش فرار کردند. میا وقتی دید نمی تواند پروانه ها را بگیرد، تصمیم گرفت که به جستجو ادامه دهد.
سپس میا به سمت درخت بزرگ حیاط رفت. او درخت را دید که شاخه هایش به سمت آسمان دراز بودند. میا با کمک پنجه هایش به سمت بالا رفت و بعد از چندین تلاش موفق شد بر روی یکی از شاخه ها بنشیند. از آنجا، او نمای زیبایی از حیاط و خیابان های اطراف را دید. ناگهان، چشمش به یک گروه از پرندگان افتاد که در حال پرواز بودند. میا آوازهای شیرین آنها را شنید و خیلی دوست داشت که بتواند پرواز کند.
بعد از مدتی، میا از درخت پایین آمد و تصمیم گرفت به سمت دریاچه کوچک در انتهای حیاط برود. وقتی به دریاچه رسید، او متوجه شد که انعکاس تصویرش در آب خیلی جالب است. میا شروع به بازی در کنار آب کرد و با پاهایش آب را پاشید. او خیلی خوشحال بود و نمی توانست از این سرگرمی دست بکشد. اما ناگهان یک قورباغه از گوشه ای پرید و میا ترسید و به عقب پرید. قورباغه، که خیلی خوشحال به نظر می رسید، منتظر ماند تا میا دوباره جرات کند نزدیک تر برود.
میا آرام آرام به سمت قورباغه رفت و با او دوست شد. آنها ساعتی با هم بازی کردند و میا فهمید که قورباغه ها هم مانند او کنجکاو هستند. آنها به قایقرانی روی دریاچه و گفت وگو در مورد دنیای اطرافشان مشغول شدند.
پس از یک روز پر از ماجراجویی و سرگرمی، میا به خانه بازگشت. او از اینکه دوستانی جدید پیدا کرده بود، بسیار خوشحال بود. از آن روز به بعد، میا هر روز در حیاط گشت می زد و هر بار با موجودات جدیدی آشنا می شد، و یاد گرفت که دنیا پر از زیبایی ها و دوستان جدید است.