در یک روز آفتابی، چهار دوست به نام های ریما، سامان، پژمان و ندا تصمیم می گیرند که به یک ماجراجویی بزرگ بروند. آن ها مدت ها بود که درباره یک جنگل جادویی شنیده بودند که گفته می شد در آن گنجینه های بی نهایتی وجود دارد. سرانجام، آن ها تصمیم می گیرند برای پیدا کردن این گنج به جنگل بروند.
دوستان با کوله پشتی های پر از خوراکی و نقشه ای که از یکی از کتاب های قدیمی پیدا کرده بودند، به سمت جنگل حرکت کردند. وقتی به ورودی جنگل رسیدند، درختان بزرگ و سرسبز به آن ها خوشامد گفتند. ریما با هیجان گفت: "ببینید چقدر زیباست!". سامان با خودش گفت که باید مراقب باشند و به نقشه دقت کنند.
در قسمت های مختلف جنگل، آن ها با حیوانات جالبی مواجه شدند. آن ها یک سنجاب بازیگوش دیدند که به آن ها نشان داد چطور باید از درختان بالا بروند و همچنین چند پرنده زیبا که آواز می خواندند و فضای جنگل را پر از انرژی مثبت کرده بودند.
مدتی بعد، دوستان به یک آبشار زیبا رسیدند. ندا گفت: "بیایید استراحت کنیم و کمی از خوراکی هایمان بخوریم." پس از چند دقیقه که استراحت کردند، آن ها متوجه شدند که در کنار آبشار یک علامت جادویی وجود دارد. سامان گفت: "این باید به گنج اشاره داشته باشد!"
با دیدن آن علامت، آن ها تصمیم گرفتند مسیر جدیدی را دنبال کنند. حالا آن ها از کنار سنگ های بزرگ و درختان انبوه عبور می کردند و گنج را خودشان نزدیک تر می دیدند.
پس از مدتی، آن ها به یک غار بزرگ رسیدند. ریما گفت: "شاید گنج در این غار باشد!" آن ها با احتیاط وارد غار شدند. درون غار تاریک بود، اما صدای آبی که از فاصله می آمد، آن ها را به جلو می برد. وقتی به انتهای غار رسیدند، یک صندوق بزرگ را دیدند که غرق در طلا و جواهرات درخشنده بود.
ندا با هیجان فریاد زد: "ما گنج را پیدا کردیم!" چهار دوست خیلی خوشحال بودند. اما آن ها تصمیم گرفتند که فقط مقداری از گنج را بردارند و بقیه را در همان جا بگذارند تا دیگران هم بتوانند از آن استفاده کنند. آن ها برمی گردند و با خودشان عهد می کنند که هر ساله به جنگل بیایند و ماجراجویی های جدیدی داشته باشند.
وقتی از جنگل بیرون آمدند، احساس شادی و دوستی بیشتری کردند و فهمیدند که گنج واقعی در کنار هم بودن و ماجراجویی کردن است.