روزی روزگاری، در یک دهکده کوچک و زیبا، دختری به نام نینا زندگی می کرد. نینا همیشه عاشق رنگ ها بود و دوست داشت دنیای اطرافش را با رنگ های شاد و زیبا پر کند. او هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد و با رنگ های مختلف نقاشی می کشید. یک روز، نینا از مادربزرگش شنید که در دل جنگل، جادوی رنگ ها وجود دارد. او بسیار کنجکاو شد و تصمیم گرفت به جنگل برود و ببیند آیا واقعاً چنین جادویی وجود دارد یا نه.
نینا با کوله پشتی اش که پر از لوازم نقاشی بود، به سمت جنگل راه افتاد. در راه، او به پرندگان زیبایی که در آسمان پرواز می کردند، نگاه می کرد و از بوی گل های وحشی لذت می برد. وقتی به جنگل رسید، صدای دل نشین جویباری را شنید که در میان درختان زیبا جاری بود. نینا با خوشحالی به سمت جویبار دوید.
یک دفعه، او متوجه یک سنجاب کوچولو شد که در حال جمع آوری آجیل برای زمستان بود. نینا با صدای نرمش گفت: "سلام! من نینا هستم، و به دنبال جادوی رنگ ها آمده ام. شما چیزی درباره آن می دانید؟" سنجاب با چشمان بمشکی اش به او نگاه کرد و گفت: "سلام نینا! من می توانم به تو کمک کنم. اما باید اول دوستان من را ملاقات کنی."
سنجاب نینا را به یک حلقه از حیوانات جنگل دعوت کرد. خرگوشی پشمالو، پرنده ای پرجنب و جوش و یک لاک پشت خردمند هم آنجا بودند. هرکدام از آنها داستان های جالبی از رنگ ها و زیبایی های جنگل تعریف کردند. لاک پشت گفت: "هر رنگ یک احساس دارد. سبز نمایانگر آرامش است و آبی نشانه ی امید. بیایید با هم به جستجوی رنگ ها برویم!"
آنها با هم به دل جنگل رفتند و دنیایی از رنگ ها را کشف کردند. درختان قرمز، گل های زرد و آبی و حتی سنگ های بنفش را پیدا کردند. نینا با استفاده از رنگ هایی که پیدا کرده بود، شروع به نقاشی کردن مناظر زیبا کرد. او فهمید که جادوی رنگ ها فقط در جنگل نیست، بلکه در قلب خودش هم وجود دارد.
بعد از روزی شاد و پر از تجربه های جدید، نینا از دوستانش خداحافظی کرد و به خانه برگشت. او با کوله پشتی پر از رنگ ها و انرژی مثبت به خانه رسید و تصمیم گرفت هر روز به دوستان جدیدش سر بزند و دنیای رنگارنگی بسازد. از آن روز به بعد، نینا همیشه به یاد می آورد که جادوی رنگ ها در دوستی ها و تجربیات زندگی نهفته است.