روزی روزگاری، در یک روستای کوچک، دختری به نام سارا زندگی می کرد. سارا دختری شجاع و کنجکاو بود که همیشه دوست داشت ماجراجویی کند. یک روز، وقتی به همراه دوستانش، علی و مریم، در حیاط بازی می کردند، آن ها تصمیم گرفتند به جنگل جادویی بروند که همیشه درباره اش داستان هایی شنیده بودند.
جنگل جادویی مکانی پر از رنگ ها و صدای عجیب و غریب بود. وقتی سارا و دوستانش به جنگل رسیدند، بلافاصله متوجه شدند که اینجا با هر جایی که دیده اند متفاوت است. درختان بزرگ و بلند، گل های رنگارنگ و پرندگان زنده ای که آواز می خواندند، همه و همه به آنها خوشامد گفتند.
پس از کمی قدم زدن، آن ها به یک رودخانه زیبا رسیدند. اما چیزی در آب در حال حرکت بود. ناگهان، یک قورباغه بزرگ و سبز از آب بیرون پرید و به آن ها گفت: "سلام بچه ها! من قورباغه جادویی هستم. آیا دوست دارید با من بازی کنید؟" سارا و دوستانش خوشحال شدند و آغاز به بازی با قورباغه کردند. آن ها قایم موشک بازی کردند و قورباغه جادویی همیشه می توانست آنها را پیدا کند.
پس از مدتی، قورباغه گفت: "بیایید به سوی درختان بزرگ برویم! آنجا جادوهای بیشتری در انتظار شماست!" سارا و دوستانش با شوق و ذوق به طرف درخت ها رفتند.
وقتی به درختان رسیدند، متوجه شدند که یکی از درختان دارای میوه هایی درخشان و عجیب است. سارا به میوه ها نزدیک شد و پرسید: "این میوه ها چی هستند؟" قورباغه توضیح داد: "این میوه ها جادویی هستند و هر کسی یکی از آن ها بخورد، می تواند یک آرزو کند!"
هیجان زده، سارا و دوستانش شروع به انتخاب میوه ها کردند. هر کدام یکی را برداشتند و تصمیم گرفتند آرزوهایشان را بکنند. سارا آرزو کرد که هر روز بتوانند به جنگل بیایند و با دوستان جدیدشان بازی کنند. علی آرزو کرد که بتواند پرواز کند و مریم هم آرزو کرد که بتواند با تمام حیوانات صحبت کند.
به محض اینکه آن ها میوه ها را خوردند، شروع به احساس کردن تغییراتی کردند. سارا متوجه شد که می تواند از هر نقطه ای در جنگل پرواز کند و دوباره به زمین بازگردد. علی هم از روی زمین به آسمان پرواز کرد و مریم با حیوانات جنگل صحبت می کرد!
این سه دوست روز را در جنگل جادویی گذراندند و از تجربیات جدیدشان لذت بردند. وقتی به خانه برگشتند، خسته و خوشحال بودند. آن روز برای همیشه در یاد آنها ماند و آن ها هر روز به این فکر می کردند که چگونه می توانند دوباره به جنگل جادویی بروند و ماجراجویی های بیشتری داشته باشند.
سارا، علی و مریم یاد گرفتند که با هم بودن و دوستی بسیار مهم است و همچنین آرزوهای جادویی می توانند به واقعیت تبدیل شوند اگر با قلبی پر از امید باشند.