در دل یک جنگل سرسبز و زیبا، خرگوش کوچکی به نام نیکو زندگی می کرد. نیکو خیلی کنجکاو و شجاع بود اما همیشه از خانه اش دور نمی شد. روزی نیکو تصمیم می گیرد که به دل جنگل برود و کشف های جدیدی انجام دهد. وقتی نیکو از خانه اش بیرون می آید، اولین چیزی که می بیند درختان بزرگ و پر از برگ های سبز است. او با خود گفت: «چه شگفت انگیز!»
نیکو به راهش ادامه داد و ناگهان صدای عجیبی شنید. او کمی ترسید، اما به خودش گفت: «من باید ببینم که این صدا از کجا می آید!» او قدم به قدم پیش رفت و دید که یک لاک پشت بزرگ به نام تام در گل گیر کرده است. نیکو به تام گفت: «نترس! من کمکت می کنم!»
با تمام قدرتش نیکو تلاش کرد تا تام را نجات دهد. بعد از چند دقیقه تلاش، بالاخره تام از گل بیرون آمد و گفت: «ممنون نیکو! تو خیلی شجاع هستی!»
نیکو خوشحال شد و ادامه داد: «ما می توانیم با هم به کاوش در جنگل برویم!» آن ها با هم به سمتی رفتند که گلی زیبا و رنگارنگ در آن جا بود. نیکو و تام تصمیم گرفتند گل ها را بچینند و به دوستانشان نشان دهند.
در ادامه سفرشان، آن ها با سنجاب ها، پرندگان و حتی یک خرس بازیگوش دوست شدند. هر کدام از آن ها داستان های جالبی از زندگی شان داشتند. نیکو متوجه شد که جنگل پر از شگفتی هاست و می تواند دوستانی جدید پیدا کند.
به این ترتیب، نیکو یاد گرفت که با شجاعت از خانه اش بیرون برود و دنیای اطرافش را کشف کند. او و تام با هم به خانه برگشتند و داستان های زیبای خود را برای بقیه خرگوش ها و دوستانشان تعریف کردند.
نیکو فهمید که شجاعت و دوستی می تواند هر چالشی را آسان کند. از آن روز به بعد، او هر هفته با تام و دوستانش به ماجراجویی می رفت و هر بار جدیدترین کشفیاتش را با شوق نشان می داد.