دوستان همیشه با هم

در یک روز آفتابی، دو دوست خوب به نام های آرش و لیلا تصمیم گرفتند تا به جنگل نزدیک محل زندگی شان بروند. آنها هر دو عاشق ماجراجویی و کشف ناشناخته ها بودند. با کوله پشتی هایی پر از خوراکی و وسایل بازی، به سمت جنگل حرکت کردند. وقتی به جنگل رسیدند، بلافاصله متوجه صدای پرندگان و بوی خوش گیاهان شدند. آنها با خوشحالی شروع به گشت و گذار در جنگل کردند.بعد از مدتی، آرش و لیلا به یک جویبار کوچک رسیدند. آبی زلال و شفاف در کنار سنگ های بزرگ قرار داشت و آنها تصمیم گرفتند کمی در کنار آب بنشینند و خوراکی هایشان را بخورند. در حین خوردن، ناگهان صدای بلندی آنها را ترساند. یک سنجاب کوچک در حال فرار از یک درخت بزرگ بود. آرش با شجاعت به سمت سنجاب رفت و از او پرسید: «چرا اینقدر می دوئی؟» سنجاب در حالی که نفس نفس می زد، گفت: «من یک دانه بزرگ متوجه شدم که تحت درخت بزرگ پنهان شده است و می ترسم که موش ها آن را دزدیده و ببرند!» لیلا با پیشنهاد خوبی به آرش نگاه کرد و گفت: «بیایید به او کمک کنیم تا دانه اش را پیدا کند!»دوستان شروع به جستجو کردند. آنها به دقت به اطراف نگاه می کردند و در نهایت زیر درخت بزرگ، دانه را پیدا کردند. سنجاب خوشحال شد و از آرش و لیلا تشکر کرد. او گفت: «شما واقعاً دوستان خوبی هستید! بدون شما، نمی توانستم این دانه را پیدا کنم.»آرش و لیلا با لبخند پاسخ دادند: «ما همیشه در کنار هم هستیم و به هم کمک می کنیم!» بعد از آن، سنجاب خواست با آنها دوستانه شود و آنها را به دنیای جالب خود دعوت کرد. آرش و لیلا با سنجاب به همه جا رفتند و از ماجراجویی ها و بازی های هیجان انگیز لذت بردند. آنها در طول روز یاد گرفتند که دوستی و همکاری چقدر می تواند مهم باشد. وقتی خورشید شروع به غروب کرد، آرش و لیلا تصمیم گرفتند به خانه بازگردند. آنها با خود قول دادند که همیشه به دوستانشان کمک کنند و همیشه با هم بمانند. اینگونه بود که دو دوست خوب از سفر خود بازگشتند و با قلبی پر از انرژی و عشق به دوستی، به خانه شان برگشتند.