یک روز آفتابی، زمانی که پرتوهای خورشید در جنگل جادویی می تابید، گروهی از حیوانات تصمیم گرفتند که به یک ماجراجویی بزرگ بروند. این گروه شامل یک خرگوش بی باک به نام «هپی»، یک کفتار شوخ طبع به نام «لک»، و یک جغد دانای به نام «اوجی» بود.
هپی، با گوش های بلند و چشم های درخشانش، پر از انرژی و شجاعت بود. او گفت: «بیایید به عمق جنگل برویم و رازهای پنهان آن را کشف کنیم!» لک با خنده جواب داد: «حالا که هپی اینقدر شجاع است، من هم با شما می آیم!» اما اوجی، جغد دانا، به آن ها هشدار داد: «لازم است احتیاط کنید. جنگل جادویی پر از شگفتی ها و خطرات است.»
در طول سفرشان، آن ها با مخلوقات عجیبی روبه رو شدند، از جمله یک سوسک رنگی که می توانست به هر شکلی درآید و یک درخت که می توانست صحبت کند. آن ها به درخت گفتند: «آیا می توانی ما را راهنمایی کنی؟» درخت پاسخ داد: «بله، اما شما باید با هم همکاری کنید و به یکدیگر کمک کنید تا در این جنگل عجیب گم نشوید.»
پس از جستجو در جنگل، آن ها به یک دریاچه جادویی رسیدند که آب آن به رنگین کمان بود. آن ها با دقت نزدیک شدند و تصمیم گرفتند از آب بنوشند. زمانی که آن ها آب را نوشیدند، ناگهان حس کردند قدرت های خاصی به آن ها داده شده است. هپی توانست خیلی سریعتر بدود، لک توانست پرواز کند، و اوجی توانست آینده را ببیند!
با قدرت های جدیدشان، آن ها به ماجراجویی های بیشتری ادامه دادند و به دیگر مخلوقات جنگل کمک کردند. آن ها فهمیدند که با همکاری و دوستی می توانند هر مشکلی را حل کنند و از ماجراجویی هایشان لذت ببرند.
در پایان روز، آن ها برگشتند به خانه و در مورد تجربیاتشان با بقیه حیوانات صحبت کردند. هپی، لک و اوجی از آن روز به عنوان یک تیم قوی و دوستانی همیشگی به یاد می ماند. آن ها یاد گرفتند که دوستی و همکاری می تواند هر چیزی را ممکن کند.