در دنیای دور، در یک جنگل جادوئی، جادوگری کوچک به نام مینا زندگی می کرد. مینا یک دخترک کنجکاو و تنها بود که همیشه آرزو داشت ماجراجویی های تازه ای را کشف کند. او هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد و به جنگل می رفت تا با موجودات جادویی و گیاهان عجیبی که در آنجا بودند، آشنا شود.
یک روز، مینا تصمیم گرفت به سفر برود تا بزرگترین راز جنگل را پیدا کند که گفته می شد جادوئی در آن پنهان است. او با خود مقداری خوراکی، علف جادویی و کتاب جادوگری اش را برداشته بود.
سفرش را از میان درختان بلند و تاریک آغاز کرد. او در راه با یک خرگوش جادویی به نام رامین برخورد کرد که توانست صحبت کند. رامین به مینا گفت: «اگر می خواهی راز جنگل را بشناسی، باید اول از سه چالش من عبور کنی.» مینا با شور و شوق قبول کرد.
چالش اول حل یک معما بود. رامین پرسید: «چه چیزی همواره رو به جلو می رود ولی هرگز نمی تواند برگردد؟» مینا مدتی فکر کرد و گفت: «زمان!» رامین خوشحال شد و راه را برای او باز کرد.
چالش دوم، پیدا کردن رنگین کمانی بود که در دل یک دریاچه پنهان شده بود. مینا با استفاده از جادوهایش به دریاچه رفت و از آنجا رنگین کمان را استخراج کرد.
چالش سوم، پرواز کردن از بالای یک کوه بزرگ بود. مینا با اعتماد به نفس بالا رفت و با جادو، بال های زیبایی برای خود درست کرد و پرواز کرد.
بعد از عبور از هر سه چالش، رامین به مینا گفت: «حالا تو لایق دیدن راز جنگل هستی.» سپس یک درخت بزرگ و درخشان را نشان داد که در دل آن یک قلب جادویی وجود داشت. مینا با دیدن این قلب متوجه شد که عشق و دوستی بزرگترین جادوها در جهان هستند.
مینا با قلبی پر از شادی و عشق به خانه برگشت و از آن روز به بعد، محبت و دوستی را با همه موجودات جنگل تقسیم کرد. او یاد گرفت که جادو واقعی در محبت و دوستی نهفته است.