در یک روز آفتابی، بچه گربه ای به نام نیما تصمیم می گیرد ماجراجویی جدیدی را آغاز کند. او همیشه درباره جنگل آبی که در حومهٔ شهر قرار دارد، چیزهایی شنیده بود. گفته می شد که این جنگل پر از موجودات جادویی و گنج های پنهان است. نیما با دوستش مانی، که یک موش باهوش و شجاع بود، تصمیم می گیرند به این جنگل بروند و گنج را پیدا کنند.
وقتی به ورودی جنگل آبی رسیدند، درختان بزرگ و آبی رنگ که در آفتاب درخشان بودند، آن ها را به شگفتی واداشت. نیما با هیجان گفت: «وای! چه جای زیبایی! می توانیم گنج را پیدا کنیم؟» مانی با نگاهی کنجکاو اطرافش را بررسی کرد و گفت: «بله، باید مراقب موجودات جادویی هم باشیم.»
آن ها به سمت عمق جنگل حرکت کردند و در هر قدم، صداهایی عجیب و غریب را شنیدند. ناگهان، صدای آواز خوشی از دور به گوششان رسید. کنجکاوند، به سمت صدا رفتند و به یک پروانهٔ بزرگ و جادویی رسیدند که با بال های رنگینش در حال رقص بود.
پروانه گفت: «سلام بچه ها! چرا به اینجا آمده اید؟» نیما با شجاعت پاسخ داد: «ما در جستجوی گنج هستیم!» پروانه خندید و گفت: «گنج واقعی در دوستی و عشق است، نه در طلا و جواهر!»
اما نیما و مانی همچنان می خواستند گنج را پیدا کنند. پس از مرددن به راهشان ادامه دادند. در ادامه، به یک دریاچه ی آبی رنگ رسیدند که بازتاب جنگل را در آب نشان می داد. مانی گفت: «می توانیم در اینجا کمی استراحت کنیم.» آن ها در ساحل نشسته و از طبیعت لذت بردند.
اما در حین استراحت، ناگهان یک موجود عجیبی از آب بیرون می آید؛ یک ماهی بزرگ جادویی! ماهی با صدای رسا گفت: «سلام بچه ها! اگر دوست دارید گنج را پیدا کنید، باید معمای من را حل کنید!»
نیما و مانی با دقت به ماهی گوش کردند و او معما را مطرح کرد. پس از چند دقیقه فکر کردن، نیما جواب صحیح را داد. ماهی با خوشحالی گفت: «شما شایستهٔ گنج هستید! به سمت درخت بزرگ در مرکز جنگل بروید.»
آن ها بعد از تشکر از ماهی، به سمت درخت بزرگ حرکت کردند و در کنار آن، یک صندوق چوبی قدیمی پیدا کردند. وقتی صندوق را باز کردند، نه طلا و جواهر، بلکه کتاب های داستان زیبا و نقاشی های شگفت انگیز پیدا کردند. نیما با حیرت گفت: «این ها گنج واقعی هستند!»
آن ها متوجه شدند که گنج نه در ثروت، بلکه در داستان ها به اشتراک گذاشته شده و دوستی های حقیقی نهفته است. پس از آن روز، نیما و مانی هر روز برای مطالعه کتاب های جدید و یادگیری داستان های جالب در جنگل آبی برمی گشتند و ماجراهای جدیدی را تجربه می کردند.