پارسا و نیما دو دوست بسیار نزدیک بودند. آن ها همیشه به هم کمک می کردند و در هر ماجرایی کنار هم بودند. یک شب زیبا، هنگام نظر افکندن به آسمان پرستاره، پارسا گفت: «نیما، کاش می توانستیم ستاره ای پیدا کنیم که آرزوهای ما را برآورده کند!» نیما به او گفت: «چرا که نه! بیایید یک مأموریت بزنیم تا ستاره ای را پیدا کنیم!» با این فکر، آن ها تصمیم گرفتند سفری را آغاز کنند.
صبح روز بعد، پارسا و نیما با یک کوله پشتی پر از وعده های غذایی، نقشه، و یک چراغ قوه که برای شب ها به آن نیاز داشتند، از خانه خارج شدند. آن ها به سمت جنگل نزدیک دهکده شان حرکت کردند. در راه، با حیوانات مختلفی ملاقاتی کردند. اول به یک خرگوش گمشده برخوردند. خرگوش خیلی ناراحت بود چون نمی توانست به خانه اش برگردد. پارسا و نیما تصمیم گرفتند تا به خرگوش کمک کنند و او را به خانه اش برسانند.
بعد از اینکه خرگوش را به خانه اش رساندند، او از آن ها سپاسگزاری کرد و گفت: «شما دو نفر خیلی مهربان هستید. اگر روزی به ستاره ای نیاز داشته باشید، به یاد من باشید!» پارسا و نیما با این کلمات دلگرم شدند و به سفرشان ادامه دادند.
آن ها بعد از چند ساعت پیاده روی جوان مردی را دیدند که در حال سرودن شعر بود. او نتوانسته بود شعرش را به انتها برساند. پارسا و نیما تصمیم گرفتند به او کمک کنند. با همکاری هم، یک شعر زیبا نوشتند و جوان مرد به آن ها گفت: «شما دو نفر واقعاً خلاق هستید! من هرگز فراموش نمی کنم که چگونه به من کمک کردید.»
با گذشت روز، پارسا و نیما به کوهی بزرگ رسیدند. آن ها تصمیم گرفتند تا بالای کوه بروند تا شاید بتوانند ستاره ای را که در آسمان می درخشید، ببینند. وقتی به قله رسیدند، درختان و تپه ها زیر پایشان به نظر می رسیدند و آسمان به رنگ های زیبا در آمده بود. ناگهان، یک ستاره shooting (شعله ور) ظاهر شد و آن ها آرزو کردند: «امیدواریم که بتوانیم همیشه به دیگران کمک کنیم و دوستی های بیشتری بسازیم.»
در آن شب، آن ها یاد گرفتند که هرچقدر هم که تلاش کنند تا یک ستاره پیدا کنند، مهم ترین چیز در زندگی، دوستی و کمک به دیگران است. و با این حس خوب به خانه برگشتند، با کوله ای پر از ماجراها و یادگاری های زیبا.
و از آن روز به بعد، پارسا و نیما با هم در هر لحظه از زندگی شان به دیگران کمک کردند، و هر شب به آسمان نگاه می کردند و به ستاره ها فکر می کردند.